امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
«تقریر» درس خارج فقه سال تحصیلی 96-1395
#31
16 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

بحث ما در مورد ابی البختری در دو مرحله مطرح شد. مرحله اولِ بحث، حول وثاقت ابی البختری بود که گفتیم به جهت قوّت تضعیفاتی که در مورد این راوی وارد شده، حتی اگر اماره ای هم بر وثاقت او وجود داشته باشد، قدرت معارضه با آن تضعیفات محکم را ندارد. سپس به بررسی وجود قرائن و امارات بر وثاقت أبی البختری پرداختیم و به این نتیجه رسیدیم تنها أماره قابل توجه، إکثار روایات سندی بن محمد از أبی البختری است ولی در مقابل آن تضعیفات محکم، نمی تواند مقاومت کند.
مرحله دوم بحث این بود که آیا می توان علیرغم ضعف ابی البختری روایت های او را معتبر و قابل اعتماد دانست؟ دو تقریب برای قابل اعتماد بودن روایت های ابی البختری، بیان شده است. یک تقریب عبارت رجال ابن غضائری بنا بر نقل مجمع الرجال بود که در موردش صحبت کردیم و اثبات کردیم که نقل مجمع الرجال قابل اعتماد نیست.
تقریب دوم این است که گفته شود بسیاری از روایت های ابی البختری را ثقاة هم نقل کرده اند و این مطلب بر صحت  روایت های ابی البختری می باشد. من بحشی از مواردی را که روایت های ابی البختری با روایت دیگران یکسان است، یادداشت کردم ولی فرصت نشد که به همه موارد مراجعه و این فهرست را تکمیل کنم. تحقیق ما از این بحث، تا انتهای جلد هفدهم کتاب وسائل انجام شده و روایات مشابه با روایت ابی البختری – یا بعینه و یا با یک مقداری اختلاف در الفاظ – جمع آوری شده است. من آدرس روایات أبی البختری را برای اینکه که ثبت بشود، برای شما می خوانم و آدرس روایات مشابه را که یا در کنار روایت ابی البختری آمده و یا در ذیل روایات همان باب نقل شده، ذکر نمی کنیم ولی با یک جستجوی ساده، همه این موارد مشابه قابل دسترسی می باشد:
اشتراک روایات أبی البختری با روایات غیاث بن کلوب عن اسحاق بن عمّار
مورد اول: وسائل جلد 1 صفحه 241 حدیث 622 روایت 8. البته این مورد احتمالی است زیرا همین روایت را اسحاق بن عمار هم نقل کرده است[1] این مورد، در صورتی شاهد مثال برای بحث ما خواهد بود که بگوییم نقل اسحاق بن عمار، از طریق غیاث بن کلوب بوده است. مورد دوم: جلد 12 صفحه 432 رقم 16696 حدیث چهارم باب. در این روایت واضح است که عن غیاث بن کلوب از سند سقط شده است. مورد سوم: جلد 15 صفحه 116 رقم 20104 حدیث سوم باب. البته روایت اسحاق بن عمار[2] کمی مختصرتر از روایت ابی البختری است.
اشتراک روایات ابی البختری با روایات طلحة بن زید
مورد اول: جلد 3 صفحه 196 رقم 3392 حدیث پنجم باب. مورد دوم: جلد 5 صفحه 335 رقم 6685 حدیث دوم باب. مورد سوم: جلد 28 صفحه 94 رقم 34303 حدیث نهم باب. [3]
اشتراک روایات أبی البختری با روایات سکونی
مورد اول: جلد 3 صفحه 151 رقم 3261 حدیث هشتم باب. بین مضمون این روایت أبی البختری و روایت سکونی[4] اختلاف زیادی وجود دارد ولی به حال در قسمتی از مضمون مشابه یکدیگر هستند. مورد دوم: جلد 12 صفحه 145 رقم 15894 حدیث چهارم باب. مورد سوم: جلد 15 صفحه 10 و 11 ارقام 19902 و 19904 احادیث دوم و چهارم باب. مورد چهارم: جلد 24 صفحه 406 رقم 30905 حدیث یازده باب که ابن سنان نیز همین روایت را نقل کرده است. یک روایتی هم در الکامل فی الضعفاء ابن عدی نقل شده که بعدا در مورد آن صحبت خواهیم کرد.
اشتراک روایات أبی البختری با روایات مسعدة بن صدقة
مورد اول: جلد 2 صفحه 511 رقم 2779 حدیث دوازدهم باب. مورد دوم: جلد 4 صفحه 458 رقم 5714 حدیث پنجم باب. مورد سوم: جلد 15 صفحه 67 رقم 19998 حدیث دوم باب. مورد چهارم: جلد 15 صفحه 113 رقم 20096 حدیث نهم باب.
اشتراک روایت أبی البختری با روایت مسعدة بن زیاد
جلد 15 صفحه 78 رقم 20019 حدیث پنجم باب.
اشتراک روایات ابی البختری با روایات عبدالله بن سنان
مورد اول: جلد 2 صفحه 14 رقم 1335 حدیث 36 باب. مورد دوم: جلد 24 صفحه 410 رقم 30918 حدیث سوم باب.
اشتراک روایات أبی البختری با روایات غیاث بن ابراهیم
مورد اول: جلد 12 صفحه 80 رقم 15694 حدیث نهم باب. مورد دوم: جلد 12 صفحه 547 رقم 17046 حدیث دوازدهم باب که بین این روایت و روایت غیاث بن ابراهیم،[5] در الفاظ و مضمون اختلافاتی وجود دارد. مورد سوم: جلد 17 صفحه 426 رقم 22906 حدیث هفتم باب که با یک اضافه ای از طریق سکونی هم نقل شده است.[6]
اشتراک روایت أبی البختری با ذریح محاربی
جلد 14 صفحه 82 رقم 18652 حدیث 14باب.
تا اینجا اشتراک روایات ابی البختری با رواتی را بیان کردیم که همگی از ثقات. اما علاوه بر این ها، ابی البختری روایات مشترکی هم با دیگر راویان دارد. راویانی که یا وثاقت آنها ثابت نشده یا خلافش ثابت است و یا یک تردیدی در مورد آنها وجود دارد. آدرس این طائفه از روایات هم عرض می کنیم:
اشتراک روایات ابی البختری با روایات حسین بن علوان
وثاقت یا عدم وثاقت حسین بن علوان مورد بحث واقع شده است. مورد اول: جلد 3 صفحه 84 رقم 3085 حدیث 13 باب. مورد دوم: جلد 3 صفحه 87 حدیث 3096 حدیث 24 باب. مورد سوم: جلد 9 صفحه 420 رقم 12380 حدیث دهم باب. مورد چهارم: جلد 15 صفحه 119 رقم 20112 حدیث سوم باب که الفاظ آن با روایت حسین بن علوان[7] مقداری تفاوت دارد. مورد پنجم: ج 15 صفحه 134 رقم 20153 حدیث چهارم باب که قطعه ای از حدیث است البته با اختلاف در بعضی از الفاظ.
اشتراک روایت أبی البختری با روایت خضر بن عبدالله
جلد 7 صفحه 289 رقم 9365 حدیث دوم باب.
اشتراک روایت أبی البختری با روایت سماعه و عاصم الکوزیّ
البته روایت بین وهب أو سکونی مردّد است. وسائل جلد 8 صفحه 120 رقم 10216 حدیث اول باب.
اشکال به تقریب دوم
تقریب دوم از دو جهت نا تمام است: اولا: تعداد مواردی که روایت های ابی البختری را یک راوی دیگری نقل کرده، زیاد نیست. من آمار دقیق نگرفته ام ولی فکر می کنم حداکثر یک سوم روایات أبی البختری به این صورت باشد. اکثر روایت ابی البختری متفردات است و این مقدار اشتراک برای اثبات وثاقت کافی نمی باشد.
علاوه بر اینکه یک راوی ضعیف هم غالباً روایت صحیح را نقل میکند. اینگونه نیست که همیشه روایت های نادرست را نقل کند. طبیعتا روایت های درستی را نیز نقل می کند که با توجه به نقل دیگران صحت آن ثابت می شود.[8]
ثانیا: بر فرض هم قبول کنیم اکثر روایت های ابی البختری را دیگران هم نقل کرده اند، این مطلب نمی تواند شاهدی بر وثاقت او باشد زیرا ممکن است ابو البختری بدون آنکه امام صادق علیه السلام را درک کرده باشد، اقدام به نقل روایت های موجود در کتب دیگران کرده باشد. اکثر افرادی که نام آنها را بردیم، صاحب کتاب هستند و نقل های امام صادق علیه السلام را به صورت مکتوب گرد آوری کرده بودند مانند اسحاق بن عمار، طلحه بن زید، حسین بن علوان، غیاث بن ابراهیم، ابن سنان، مسعده بن صدقه، مسعده بن زیاد، عبد الله بن سنان، همه اینها صاحبان کتاب هستند و نسخه ای از کتاب در دست آنها بوده است. این احتمال وجود دارد که آن نسخ، در اختیار ابو البختری قرار گرفته و روایت هایی را از روی آن نسخ، نوشته و نقل آنها را به خود نسبت داده است. این نشانگر چیزی نیست. به خصوص اینکه افرادی مانند عبد الله بن سنان خزانه دار حاکمان بودند و طبیعتا با ابو البختری به عنوان قاضی القضات در ارتباط بودند فلذا وی از وجود آن نسخ مکتوب مطلع بوده است.
این نکته را هم باید ملاحظه بفرمایید که اکثر صاحبان کتاب، روایت هایی را در آثار خودشان آورده اند که امام صادق علیه السلام از پیغمبر (ص) نقل می کرده است. این روایات، احتمالا روایاتی بوده است که امام علیه السلام در جلسات درس کاملا عمومی نقل می کرده است. همانند جلسات درسی که طبق نقل معافی التیمیّ، بین القبر و المنبر، اقامه می شده است. فلذا کسانی که نسخه ای از این روایت ها را یادداشت می کردند هیچ خوف و ابائی از پخش کردن آن نداشتند. زیرا نشانگر یک ارتباط خاص با امام ع نبوده است. در مقابل کسانی بودند که گاهی اوقات نفس ارتباطشان با امام ع، به عنوان نشانه تشیع آنها تلقی می شده است به همین جهت سعی می کردند که کتاب های خود را فقط برای عده خاصی نقل کنند. مانند علی بن یقطین که قطعا برخی از مسائلی را که از امام کاظم سوال می کرد به صورت عمومی نبود و فقط در اختیار پسرها و خصیصین از اقوام خود قرار می داده است. ولی نقل امثال طلحه بن زید، غیاث بن ابراهیم، اسحاق بن عمار و امثالهم، نقل های امام صادق در جلسات درس عمومی ایشان بوده و آنها هم هیچ محذور و ابایی از نشر این نقلیات نداشتند. بنابراین احتمال دارد این نسخ عمومی در اختیار ابی البختری قرار گرفته و وی بعضی از روایات آن را نقل کرده و در خلال نقل خود، برخی احادیث را جعل و اضافه کرده باشد.
قضیه ابوالدنیا معمر مغربی
ابو الدنیا معمر مغربی در حدود قرن چهارم می زیسته و مدعی بوده که در جنگ صفین حضور داشته و در آن جنگ شجّه ای به او وارد شده است. به همین جهت به ابو الاشج اشتهار داشته است. وی شخصیت معروفی بوده و روایات او از قضایای جنگ صفین در کمال الدین صدوق و کنز الفوائد کراجکی و غیبت شیخ طوسی نیز وارد شده است. برخی برای اعتبار روایت های ابو الدنیا اینگونه استدلال کرده اند که نقلیات ابو الاشج از جنگ صفین با آنچه در منابع تاریخی آمده، وفق دارد. صاحب قاموس الرجال جواب خوبی در ردّ این استدلال می دهد. ایشان می فرماید: هر کسی که کتاب صفین نصر بن مزاحم را حفظ کرده باشد می تواند همه حوادث جنگ صفین را به راحتی نقل کند. نقل دقیق حوادث جنگ صفین مطابق با آنچه در کتاب های تاریخی آمده، حداکثر نشانگر آن است که این شخص توانسته مطالب تاریخی را به خوبی حفظ کند!
تضعیفات أبی البختری در الکامل فی ضعفاء الرجال
در الکامل فی ضعفاء الرجال ابن عدی، در شرح حال ابوالبختری استدلالاتی را مطرح کرده اند تا ثابت کنند أبی البختری بر اساس نسخ کتب دیگران، از طرف خود، روایاتی را می نوشته و نقل می کرده است. ما کاری به صحت استدلالات آنها نداریم. شاید برخی از آن استدلال ها درست نباشد. ولی در حد اینکه یک احتمالی را در این بحث ایجاد کند قابل قبول است. ما سه استدلال از استدلال های کتاب الکامل فی الضعفاء بر ضعف ابی البختری را مورد بررسی قرار می دهیم:
  1. 1. سمعت أَبَا الطيب بْن سَلَمَة الفقيه يَقُول ذكره عن بعض شيوخه فَقَالَ لما قدم أَبُو البخترى الكوفة يريد بغداد حدثهم بالكوفة بنسخة هِشَام بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَائِشَة وبنسخة عُبَيد اللَّه بْن عُمَر عَنْ نَافِعٍ، عنِ ابْنِ عُمَر فحملت النسختان إِلَى يَحْيى بْن مَعِين فنظر فيهما فقيل لَهُ ما تقول قَالَ كذاب ولم يكن يبين منه كذب فقيل لَهُ رأيته أو رأيت لَهُ كتابا قط، قَال: قِيل لَهُ فرأيت فِي النسختين حديثا منكرا؟ قَال: لاَ فقيل لَهُ فمن أين قلت لَهُ إنه كذاب قَالَ لأَن كل من كتب عن هِشَام بْن عُرْوَة قَالَ هِشَام يَقُول أبي عن عَائِشَة إلا يَحْيى القطان فكان يَقُول أخبرك أبوك فيقول لَهُ أَخْبَرَنِي أبي وكل من كتب عن عُبَيد اللَّه كَانَ عُبَيد اللَّه يَقُول نَافِع إلا يَحْيى القطان فكان يَقُول لعبيد اللَّه أَخْبَرَنِي نَافِع فيقول لَهُ أَخْبَرَنِي نَافِع فِي كل حديث فرأيت أَبَا البخترى حدث بالنسختين كما حدث بهما يَحْيى القطان فقلت أنه كذاب.[b][9][/b]
ابو البختری نسخه ای را از هشام بن عروه عن أبیه عن عایشه و نسخه دیگری را از عبید الله بن عمر عن نافع عن ابن عمر نقل می کند. این دو نسخه را نزد یحیی بن معین آوردند و او پس از بررسی دو نسخه گفت أبی البختری کذاب است. گفتند از کجا فهمیدی که کذاب است؟ آیا قرینه ای وجود داشت؟ یحیی بن معین پاسخ داد: کسانی که از هشام بن عروه نقل کرده اند همگی تعبیر حدثنی هشام بن عروه را بکار می برند به جز یحیی القطان که عبارتش این است فكان يَقُول أخبرك أبوك فيقول لَهُ أَخْبَرَنِي. یعنی در واقع در پاسخ به سؤال یحیی القطان از هشام بن عروة، تعبیر أخبری را آورده است. همچنین در مورد روایت عبید الله بن عمر نیز به همین نحو تعبیر کرده و گفته: فكان يَقُول لعبيد اللَّه أَخْبَرَنِي نَافِع فيقول لَهُ أَخْبَرَنِي نَافِع فِي كل حديث.[10]
یحیی بن معین به آنها گفت: این تعبیرات، تعبیرات خاص قطان است. وقتی ابی البختری عین تعبیر های یحیی بن قطان را استفاده کرده، نشان میدهد که او از نسخه یحیی القطان رو نویسی کرده و عبارت ها را تغییر و نقل روایات را به خود نسبت داده است. اما این استدلال تا چه حد می تواند درست باشد، مطلبی است که ارتباطی به بحث ما ندارد و در مقام بررسی آن نیستم. ولی حداقل می توان گفت که در مورد ابو البختری این اتهام وجود دارد که نسخه دیگران را می گرفته و روایات آن را می نوشته و به خودش نسبت می داده است.
  1. 2. حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ السُّدِّيِّ بْنِ فَرُّوخٍ بِالْبَصْرَةِ، أَخْبَرنا عُثْمَانُ بْنُ مُحَمد العثماني، حَدَّثَنا وهب أبا البختري، حَدَّثَنا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمد، عَنْ أَبِيهِ، وهِشام بْنُ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَائِشَةَ، وَمُحمد بْنُ عَبد الرَّحْمَنِ بْنِ الْمُغِيرَةِ بْنِ أَبِي ذِئْبٍ عَنِ الْمَقْبُرِيِّ وَعَنِ بن شِهَابٍ، وَابْنُ أَخِي الزُّهْريّ، عَن عَمِّه، وَعَبد الْمَلِكِ بْنِ عَبد الْعَزِيزِ عَنْ عَطَاءٍ، عنِ ابْنِ عَبَّاسٍ وَأُسَامَةُ بْنُ زَيْدٍ عَنْ ربيعة يعنى بْنِ أَبِي عَبد الرَّحْمَنِ، عَن أَنَس وَعُمَرُ بْنُ مُحَمد عَمَّنْ يُخْبِرُهُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، وَمُحمد بْنُ أَبِي حُمَيْدٍ عَنْ مُحَمد بْنِ الْمُنْكَدِرِ عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبد اللَّهِ قَالُوا قَال رَسُول اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَسلَّمَ: إِنَّ لِي عِنْدَ رَبِّي عَشَرَةُ أَسْمَاءٍ وَأَنَا مُحَمد وَأَنَا أَحْمَدُ وَأَنَا الْمَاحِي الَّذِي يَمْحُو اللَّهُ بِيَ الْكُفْرَ وَأَنَا الْعَاقِبُ الَّذِي لَيْسَ بَعْدِي أَحَدٌ وَأَنَا الْحَاشِرُ الَّذِي يَحْشُرُ اللَّهُ الْخَلائِقَ مَعِي عَلَى قَدَمِي وَأَنَا رَسُولُ الرَّحْمَةِ وَرَسُولُ التَّوْبَةِ وَرَسُولُ الملاحم وانا المقفي قضيت النبيين عامة وانا قثم والوثم الْكَامِلُ الْجَامِعُ.
قَالَ وهذه الأحاديث عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِيهِ عن عَائِشَة بواطيل، وأَبُو البخترى جسور من جملة الكذابين الذين يضعون الحديث وكان يجمع فِي كل حديث يريد أن يرويه أسانيد من جسارته على الكذب ووضعه على الثقات.[b][11][/b]
به نظر ما ابن عدی در عبارت پایانی، در صدد بیان دو مطلب می باشد: اولا ابی البختری حدیث وضع می کند و ثانیا: برای روایاتی که اصل دارد سند درست می کند. اسناد روایت اصل دار را تغییر می دهد و آنها را با سندهای خاصی نقل می کند که با آن اسناد نقل نشده است. قطعاتی از همین روایت اسماء پیامبر ص البته با اختلافاتی در الفاظ، در صحیح بخاری از طریق جبیر بن مطعم نقل شده است.
  1. 3. حَدَّثَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ أَبِي مَعْشَرٍ، حَدَّثَنا المُسَيَّب بْنُ وَاضِحٍ، حَدَّثَنا وهب بن وهب أَبُو الْبَخْتَرِيِّ، عنِ ابْنِ أَخِي الزَّهْرِيِّ عَنِ الزَّهْرِيِّ عَنْ عُرْوَةَ عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ قَال رَسُول اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَسلَّمَ تمسوا بِخِيَارِكُمْ وَاطْلُبُوا الْخَيْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ، وَإذا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهُ قَالَ وهذا لون من الجسارة أن يجمع فِي متنٍ أحاديثَ وليس هذا عند الزُّهْريّ، ولاَ عند بن أخي الزُّهْريّ، وإِنَّما هو الَّذِي يرويه عنهم.[b][12][/b]
این روایت سه قطعه دارد که دو قطعه از آن در روایات ما به طرق دیگر وارد شده است. در ذیل این حدیث، ابن عدی می گوید: وهذا لون من الجسارة أن يجمع فِي متنٍ أحاديثَ یعنی قطعات روایت های مختلف را کنار هم چیده است. مثلا تمسوا بِخِيَارِكُمْ یک روایت بوده، وَاطْلُبُوا الْخَيْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ یک روایت دیگر بوده و وَإذا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهم نیز یک روایت سوم بوده است. این سه روایت را در کنار هم چیده و به صورت یک روایت درست کرده است. قطعه اول روایت در مصادر ما وارد نشده است. ولی دو قطعه بعدی روایت وَاطْلُبُوا الْخَيْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ، وَإذا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهُ ، کتاب های ما به طرق متعدد از امام صادق ع و امام رضا ع نقل شده است. خصوصا قطعه سوم روایت، طرق زیادی دارد. در حاشیه منیه المرید، عبارتی را از طبقات الشافعیه می آورد و می گوید دارقطنی با هفده طریق این روایت را نقل کرد.[13]
بنابراین ابو البختری متهم است به: 1. وضع حدیث 2. اختراع روایت جدید با در کنار هم قرار دادن قطعات روایات متعدد. 3. روایتی را که دیگران از امام صادق نقل کرده اند، أخذ می کرده و نقل آن از امام صادق ع را به خودش نسبت میداده است.
در خصوص روایت مورد بحث ما احتمال اینکه این روایت، قطعات دو روایت بوده و در کنار یکدیگر چیده شده، احتمال قوی است. ما در مباحث گذشته گفتیم که ما دو روایت داریم: یکی حدیث رفع قلم که یک حدیث معروفی است که از حضرت امیر علیه السلام و پیغمبر ص نقل شده است. دوم: حدیث عمد الصبی و خطأه واحد. این احتمال وجود دارد که أبی البختری، آن دو روایت را با هم دیگر دمج کرده و یکی را علت بر دیگری قرار داده باشد.
بعضی از دوستان به این نکته را اشاره داشتند که اثبات نقل قطعات روایت ابوالبختری از طرق دیگر، آیا دلیل بر این نیست که لا اقل ابو البختری در نقل این روایت صدوق است؟ پاسخ آن است که بله، در نقل این روایت صدوق است. ولی دیگر نمی توان وحدت و یکی بودن دو روایت را با نقل ابوالبختری اثبات کرد. در بحث ما مهم آن است که اثبات شود آن دو روایت، در واقع قطعات یک روایت واحد بوده اند. مرحوم شیخ می فرماید که هیچ یک از آن دو روایت به تنهایی نمی تواند دلیل باشد. ولی وقتی که آنها در کنار یکدیگر قرار می گیرند، تعلیل برای هم می شوند. وحدت دو روایت، یک مدلول جدیدی را ایجاد می کند. درست است که هر یک از قطعات روایت، سند معتبر دارد. ولی نمی توان ثابت کرد که این دو قطعه در واقع قطعات یک روایت واحد بوده اند.
اشکال به سبک تضعیفات در کتب عامة
سبک تضعیفاتی که در کتاب های اهل تسنن وجود دارد، سبک استنباطی بی در و پیکری است. هر روایتی را که نپسندند، تضعیف می کنند. هر روایتی که در مناقب اهل بیت باشد مجعول می دانند. هر روایتی که در مناقب شهرها باشد مجعول می دانند. موضوع قرار دادن احادیث در کتب آنها هیچ ضابطه ای ندارد. فلذا موضوعاتی که در کتب اهل تسنن آمده، نیاز به بحث و بررسی دارد. بله بعضی از استدلال هایی که مطرح می کنند صحیح است مثلا در بحث ما در روایت های هشام بن عروه عن أبیه عن عایشه، می گویند: هشام بن عروه یک شخص معروفی بوده و نقلیات او یک نقلیات مشخصی و در کتاب معروفی آمده است. بنابراین اگر شخصی در یک روایت از هشام بن عروة متفرد باشد، حکم به ضعف او می شود. این روش برای استنباط ضعف یک راوی صحیح است. ولی تضعیفات آنها در بسیاری موارد مبتنی بر یک روش و استدلال صحیحی نیست. مثلا در برخی موارد در ابتدا یک روایت را، به جهت مضمون آن، مجعول می دانند و برای توجیه ضعف و وضع روایت به دنبال یک راوی ضعیف می گردند. سند روایت را بررسی می کنند و می بینند همه به جزء یک نفر از ثقات هستند. بعد نتیجه می گیرند که پس حتما آن راوی کذاب و ضعیف بوده که این حدیث مجعول را روایت کرده است! مثلا در همین الکامل فی الضعفا در مورد یک روایت از  ابی البختری می گوید که این روایت باطل است. یک شخصی دیگر هم در سند این روایت واقع شده که او هم ضعیف است. ابن عدیّ اینگونه تعبیر میکند: و لعل البلاء منه. یعنی شاید آن کسی که قرار است مسؤولیت جعل این حدیث را به عهده بگیرد، آن راوی ضعیف باشد. روش های تضعیفی عامه روش های مزخرفی است. یعنی همین بواطیل بواطیل گفتن آنها هم خودش بواطیل است.
اما در مورد تضعیف ابو البختری نکاتی را ذکر کرده اند که صرفا یک تضعیف بی دلیل و بی وجه نمی باشد. بنابراین در مورد أبی البختری نکاتی وجود دارد که مجموع آنها این اطمینان را در انسان ایجاد میکند که او یک راوی ضعیفی بوده است. مضافا بر اینکه احتمالاتی که از عبارت های کتب عامه بدست می آید، سبب می شود اماراتی را که برای توثیق یا اعتبار روایات او ذکر می کردیم، زیر سوال برود. اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال.
نکتة: روایات أبی البختری از جهت فتوی بر طبق آن، مختلف است: یکسری از روایت های او مفتی به است ولی یک سری از روایت هایش مورد فتوا نمی باشد. بسیاری از روایات وی، حمل به تقیه شده است.
و صلی الله علی سیدن و نبینا محمد و آل محمد
 
 

[1] . وسائل الشیعة، ج1 ص239. ح616-2
[2] . وسائل الشیعة، ج1 ص431. ح20103-2
[3] . روایات جلد هجدهم به بعد را به صورت تصادفی یادداشت کردم و استقصاء کاملی نداشتم.
[4] . وسائل الشیعة، ج3 ص 169. ح3253-4
[5] . وسائل الشیعة، ج12 ص 546. ح17042-8
[6] . وسائل الشیعة، ج17 ص426. ح22909-10
[7] . وسائل الشیعة ج15 ص123. ح20126-17
[8] . استاد در جلسه قبل: اینگونه نیست که همه روایات یک راوی کذّاب دروغ باشد. شخص کذاب اگر بخواهد روایاتی را جعل کند، باید از صد روایت، هشتاد و بلکه نود روایت صحیح نقل کند تا بتواند به مقصود خود برسد. بنابراین طبیعتا روایت های راویان ضعیف نیز در بسیاری موارد صحیح است.
[9] . الکامل فی ضعفاء الرجال، ج8 ص 334
[10] . اساسا این نحوه سوال، یک سبکی در قرائت روایات بوده است: اخبرک أو حدّثک فلان؟ قال نعم.
[11] . الکامل فی ضعفاء الرجال، ج8 ص 335
[12] . الکامل فی ضعفاء الرجال، ج8 ص336
[13] . و قال الذهبي في «تذكرة الحفاظ» ج 3/ 993- نقلا عن الخطيب البغداديّ-: «حدّثنا العتيقي، قال: حضرت مجلس الدارقطني و جاءه أبو الحسن البيضاوي برجل غريب، و سأله أن يملي عليه أحاديث، فأملى عليه من حفظه مجلسا يزيد أحاديثه على العشرين، متون جميعها: نعم الشي‏ء الهديّة أمام الحاجة، فانصرف الرجل ثمّ جاءه بعد و قد أهدى له شيئا فقربه إليه، فأملى عليه من حفظه سبعة عشر حديثا متونها: إذا جاءكم كريم قوم فأكرموه»: و أيضا هذه الحكاية منقولة في «طبقات الشافعية» ج 3/ 465. منیة المرید، ص273


پاسخ
#32
17 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

نکاتی در تکمیل مباحثی که در مورد ابی البختری مطرح شد، باقی مانده است که به بیان آن می پردازیم. نکته اول در مورد نقلی بود که از کتاب الکامل فی الضعفاء ابن عدی ذکر کردیم:
  1. 1. حَدَّثَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ أَبِي مَعْشَرٍ، حَدَّثَنا المُسَيَّب بْنُ وَاضِحٍ، حَدَّثَنا وهب بن وهب أَبُو الْبَخْتَرِيِّ، عنِ ابْنِ أَخِي الزَّهْرِيِّ عَنِ الزَّهْرِيِّ عَنْ عُرْوَةَ عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ قَال رَسُول اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَسلَّمَ تمسوا بِخِيَارِكُمْ وَاطْلُبُوا الْخَيْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ، وَإذا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهُ قَالَ وهذا لون من الجسارة أن يجمع فِي متنٍ أحاديثَ وليس هذا عند الزُّهْريّ، ولاَ عند بن أخي الزُّهْريّ، وإِنَّما هو الَّذِي يرويه عنهم.[b][1][/b]
در جلسه قبل در معنای "تمسوا" با مشکل مواجه شدیم و برای ما مشخص نشد تعبیر تمسّوا صحیح است یا تُمسوا. منتها بنده با مراجعه ای که به لسان المیزان داشتم، مشاهده کردم این حدیث را با عبارت "تسمّوا" از ابن عدی نقل کرده است. و ظاهرا همین تعبیر تسمّوا درست است. تسمّوا بخیارکم یعنی اسم هایتان را از میان نام انسان های خوب خود برگزینید. عقیلی در کتاب ضعفاء الکبیر، این روایت را با یک سند دیگر نقل می کند:
حدثنا محمد بن اسماعیل قال حدثنا الحسن بن علی قال حدثنا یزید بن هرمز قال اخبرنا شیخٌ من قریش عن الزهری عن عروة عن عایشه قالت قال رسول الله صلی الله علیه و سلم: اطلب الخیر عند حسان الوجوه و تسمّوا بخیارکم و اذا أتاکم کریم قومٍ فاکرموه[b][2][/b]
سپس در ذیل این روایت آمده است:
قال الحسن فقیل لیزید بن هارون من هذا الشیخ أو سمّه فقال لا تسألوا عن اشیاء ان تبد لکم تسؤکم. قال الصائغ[b][3]: هو سلیمان بن ارقم. [/b]
در ادامه با سلسله سند، همین روایت را نقل می کند:
حدثنا علی بن حسن الاصبهانی قال حدثنا آمر بن سیار قال حدثنا سلیمان بن ارقم عن الزهری عن عروه عن عایشه عن النبی صلی الله علیه و سلم نحوه.
من احتمال می دهم شیخٌ من قریش همین ابی البختری باشد. چون یزید بن هارون در غریب الحدیث ابن قتیبة، از ابی البختری روایت دارد: یزید بن هارون عن وهب بن وهب.[4] ولی به خاطر اینکه خیلی ضعیف بوده، می گوید در مورد او این سؤالات را نکنید و بگذارید بر ابهام خود باقی بماند. اصطلاحا به این عمل، تدلیس می گویند. تدلیس یعنی از نام یک راوی که به ضعف مشهور است به گونه ای تعبیر کنیم که ضعف آن راوی پنهان شود. یعنی یا به صورت مرسل، تعبیر رجلٍ را بکار ببریم و یا اینکه با یک تعبیر مبهم و غیر معروف از او یاد کنیم.
سؤال: ممکن است تعبیر "عن رجلٍ" در روایات، به جهت تدلیس بوده باشد؟
پاسخ: بله، ممکن است. البته به این نکته هم باید توجه کنید که تدلیس الزاما یک معنای منفی ندارد. از قول آقا سید ابو الحسن مرتضوی نقل شده که ایشان می فرمودند: آقای کتابچی نزد من آمد و از بنده خواست که منتهی الآمال را به نحوی تحقیق کنیم که پس از چاپ، فروش خوبی داشته باشد. لذا ما تصمیم گرفتیم که اسم شعرایی که از آنها مطلبی نقل شده، ذکر کنیم. شب شخصی مرحوم آقا شیخ عباس را در خواب دید و به او گفت: به آقای مرتضوی بگو من خودم می دانستم که این شاعر ها چه کسانی بودند. بعضی از اشعار آنها مناسب بوده و من آنها را نقل کرده ام ولی تعمد داشتم که اسم آن شعراء را نیاورم تا ترویجی از نام آنها نباشد. به آقای مرتضوی بگو به این مطالب کاری نداشته باشد. اگر ایشان می خواهد تحقیقی انجام بدهد، آیات قرآن را استخراج کند!
گاهی اوقات هدف از تدلیس آن است که نام یک شخص ضعیف مطرح و ترویج نشود. ولو اینکه متن را متن درستی می دانستند. انگیزه از تدلیس الزاما یک انگیزه سوء نیست. بلکه می تواند انگیزه کاملا درستی داشته باشد. در کتاب فقیه، دلیل قال الصادق گفتن ها و عدم ذکر اسناد آن، در بسیاری موارد به این جهت بوده که سند روایت در نزد شیخ صدوق معتبر نبوده ولی بواسطه قرائنی اعتبار متن روایت برای ایشان ثابت شده است. در این گونه موارد، دلیلی برای ذکر سند وجود ندارد زیرا سند در نزد شیخ ارزشی نداشته و او به سند اعتمادی نداشته است. اعتماد ایشان به جهت قرائن خارجیه بوده است. بعضی از روایت های ابی البختری را هم مرحوم شیخ صدوق با تعبیر قال الصادق آورده است.
نکته دوم: ما در جلسات قبل، عبارتی را از مالک بن انس نقل کردیم و آن را معنی نمودیم. منتها بعدا معنای دیگری به ذهنم رسید که شاید بهتر از معنای اول باشد:
قال مالک بن انس، ما بال اقوامٍ اذا خرجوا من المدینه یقولون حدثنا جعفر بن محمد و حدثنا هشام بن عروة فإذا قدموا انجحروا فی البیوت؟ یرید بذلک أبا البختریّ.
ما این عبارت را قبلا اینگونه معنی می کردیم که: عده ای وقتی از مدینه خارج می شوند، می گویند: حدثنا جعفر بن محمد ولی وقتی  وارد مدینه می شوند، در خانه شان می نشینند و اصلا به مسجد نمی آیند که نزد امام صادق حاضر شوند و احادیث ایشان را بشنوند. طبق این معنی، این حدیث در زمان امام صادق و زمان هشام بن عروه صادر شده است.
ولی یک احتمال دیگر در معنای این عبارت وجود دارد و آن این است که: بعضی ها وقتی در مدینه هستند حدثنا جعفر بن محمد و حدثنا هشام بن عروه نمی گویند چون می دانند که در مدینه کسانی حضور دارند که آنها را می شناسند و می دانند که آنها هیچ وقت نزد هشام بن عروة و جعفر بن محمد نرفته اند. فلذا جرأت نمی کنند در مدینه از این حرف ها بزنند چون محدثین قوی مثل مالک بن انس، آنها را رسوا می کنند. بنابراین حرف های خود را خارج از مدینه و نزد کسانی می زنند که نمی دانند آنها امام صادق علیه السلام و هشام بن عروه را درک نکرده اند. احادیث خود را برای عده ای بی سواد نقل می کنند تا مورد قبول و پذیرش قرار بگیرند. علی ای تقدیر، این عده در مدینه جرئت نمی کردند که حرف های خود را بزنند یا به این دلیل که مشخص بوده است آنها با جعفر بن محمد و هشام بن عروه مجالست نداشتند و یا به این دلیل که امثال انس بن مالک در مدینه حضور داشتند و آنها را رسوا می کردند. این عبارت اشاره به ضعف این شخص است.
به هر حال این عبارت، نشانه ضعف ابو البختری است.
نکته سوم در مورد تقریب دومی بود که برای تصحیح روایات ابی البختری بیان کردیم و آن این بود که بسیاری از روایت های ابو البختری را راویان دیگر هم نقل کرده اند.
این بیان می تواند به سه روش در بحث های رجالی مورد استفاده قرار بگیرد: اول آنکه بگوییم کسیکه روایت های زیادی را از امام صادق علیه السلام نقل میکند، به قرینه اینکه اشخاص دیگری هم همان نقلیات او از امام صادق ع را روایت کرده اند، حتما امام صادق علیه السلام را درک کرده است. بنابراین قول کسانی که می گویند ابی البختری اصلا امام صادق علیه السلام را درک نکرده صحیح نیست. نقل روایات کثیره از امام صادق علیه السلام به قرینه نقل همان روایات توسط افراد دیگر، دلیل بر صدق نقل ابی البختری در خصوص این روایات است.
دوم آنکه بگوییم فرضا اگر این شخص صد روایت از امام صادق علیه السلام نقل کرده باشد، نود روایات او را – بعینه یا مشابه آن را - کسانی دیگر هم نقل کرده اند. بنابراین، آن ده روایت متفرد را به قرینه نود مورد مشترک، اعتبار می بخشیم و قائل به صدور آن متفردات از امام صادق ع می شویم. ممکن است گفته شود این تقریب می تواند قرینه ای بر صحت عبارت صاحب مجمع الرجال در مورد ابوالبختری باشد که فرمود: له احادیث عن جعفر بن محمد کلها یوثق بها.
 
سوم آنکه بگوییم از آنجا که غالب روایاتی که ابی البختری نقل کرده، دیگران هم آورده اند، این مطلب نشانگر وثاقت وی می باشد. طبق این بیان، از اشتراک ابی البختری در نقل روایات، وثاقت او را اثبات می کنیم.
اشکالات به روش های سه گانه
اشکال به روش اول همان است که در جلسه قبل بیان کردیم و گفتیم که ممکن است این شخص نسخه های راویان حدیث را گرفته باشد و از روی آنها تحدیث کرده باشد. حتی نسبت به روایت هایی که دیگران هم نقل کرده اند، نمی توانیم اثبات کنیم که آنها را ابو البختری تحمل کرده است.
اشکال به روش دوم آن است که ما شاهدی نداریم بر اینکه چون اکثر روایت های یک راوی از امام صادق علیه السلام را دیگران هم نقل کرده اند، پس همه روایت های او از امام صادق علیه السلام حتی متفرداتش، معتبر است. بر فرض هم بپذیریم که به قرینه نقل دیگران، آن نود روایتی را که از امام صادق علیه السلام تحمل کرده، معتبر است ولی باز این احتمال وجود دارد که در آن ده روایت دروغ گفته باشد. شخص کذاب، این گونه نیست که در همه روایت هایش دروغ بگوید. کذاب کسی است که هر جا احتیاج داشته باشد دروغ می گوید. و الا جایی که راست گفتن، مشکل او را حل می کند با راستگویی کارش را راه می اندازد. کذاب به کسی می گویند که مقید به کذب نیست نه کسیکه مقید به کذب باشد.
اشکال به روش سوم آن است که این روش در صورتی کاربرد دارد که قرائنی بر کذب راوی وجود نداشته باشد. توضیح ذلک: اصل این مطلب که نقل غالب روایت های یک شخص توسط دیگران، می تواند قرینه بر وثاقت آن راوی باشد، مطلب صحیحی است.[5] اساسا یکی از روش های عقلایی برای توثیق افراد این است که غالب نقلیات یک فرد توسط افراد دیگر هم نقل شده باشد و متفردات او بسیار نادر بوده و فاقد نکات جعل باشد.[6] منتها در این روش باید حجم بسیار زیادی از روایات راوی وجود داشته باشد.
بنابراین، با اینکه اثبات وثاقت یا ضعف راوی با استناد به متن احادیث نقل شده از او، یک روش عقلایی است ولی در عین حال بسیار لغزنده است. در کتب رجالی چنین روشی دنبال می شود مثلا می گویند که احادیث فلان راوی، احادیث خوبی است بنابراین ثقه است و احادیث فلان راوی احادیث بدی است پس ثقه نیست. منتها این روش در صورتی می تواند قرینه بر وثاقت راوی باشد که در مقابل، قرائنی بر کذب او وجود نداشته باشد. مثلا در مورد شخص مجهول الحالی که هیچ شخصی او را تکذیب نکرده، ممکن است این روش مورد استفاده قرار بگیرد ولی در مورد کسی که افراد مختلف او را تکذیب کرده اند، این روش کارایی ندارد.
بنابراین در مواردی که شخص، تضعیف شده باشد،[7] از عدم وجود نقطه ضعف در روایات موجود از این شخص، نمی توان وثاقت او را نتیجه گرفت. چون ممکن است آن روایت های ضعیف و کذب او را نقل نکرده باشند و تنها به نقل روایاتی از این شخص بسنده کرده باشند که یا به قرینه روایات دیگر، معلوم الصحة بوده و یا لا اقل صحت و سقم آن مشخص نبوده است. بله اگر تضعیفی در مورد او وارد نشده باشد، در صورتیکه روایت های موجود او را بررسی کنیم و هیچ نقطه ضعفی در آنها پیدا نکنیم، می تواند قرینه بر وثاقت او باشد زیرا اگر نقطه ضعفی در مورد این راوی وجود داشت، علما متوجه می شدند و او را تضعیف می کردند. به طور کلی بررسی روایات شخص به هدف دسترسی به قرائنی است که سبب تراکم ظنون برای انسان می شود که به ضمیمه دیگر قرائن – مثل عدم تضعیف – موجب حصول اطمینان به وثاقت راوی خواهد شد.[8]
نکته اول: ما در این بحث نمی خواهیم اثبات کنیم که ابو البختری حتما امام الصادق علیه السلام را درک نکرده و روایات را از نسخه های دیگران گرفته است. ما اصرار بر اثبات این مطلب نداریم. حرف ما این است که مشابهت روایات ابو البختری با روایات دیگران قرینه بر درک محضر امام صادق علیه السلام و تحمل روایات از ایشان نیست[9] و نمی تواند - بر خلاف آنچه در تقریب دوم و سوم بیان شد – سبب جزم به اعتبار روایات و یا وثاقت این راوی بشود. ما اصرار نداریم جزم به عدم اعتبار روایات او پیدا کنیم و نسبت به عدم وثاقتش اطمینان حاصل نماییم. اثبات عدم قرینیت مشابهت روایات، کافی است که دیگر دلیلی بر اثبات اعتبار روایات و وثاقت ابی البختری نداشته باشیم.[10]
نکته دوم: همه این مباحث فرع بر این است که روایت های مشترک بین ابو البختری و دیگران، عین هم باشد. در حالی که بسیاری از این روایات، عین هم نیستند و الفاظشان با یکدیگر فرق میکند.[11] یکی از نکاتی که در شرح حال ابی البختری ذکر کرده اند این است که وی روایات را تلخیص و یا کم و زیاد می کرده است. در الکامل فی الضعفاء می گوید:
سمعتُ ابن حماد يقول: قال السعدي أَبُو البختري وَهْب بْن وَهْب كَانَ يكذب ويختصر ويسقط إذ مال.[b][12][/b]
نکته سوم: یکی از روش هایی که اخیرا مرسوم شده این است که روایت های مفصل را مورد بررسی قرار میدهند و قطعات آن را از منابع مختلف تجمیع می کنند. اخیرا کتابی چاپ کرده اند و در آن تمام قطعات دعای ندبه را از منابع مختلف استخراج نموده اند. اما اینکه چه فوائد و یا نتایج نادرستی ممکن است بر این تخریجات مترتب می شود، بحثی است که انشاءالله در جلسه بعد مورد بررسی قرار خواهیم داد.
نکته چهارم: کشی در مورد مادر ابوالبختری قضیه جالبی را به این صورت نقل میکند:
ثُمَّ ذَكَرَ أَبُو الْحَسَنِ عَنْ أَبِيهِ أَنَّهُ خَرَجَ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرٍ جَدِّهِ (ع) إِلَى نَخْلِهِ، حَتَّى إِذَا كَانَ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ لَقِيَتْهُ أُمُّ أَبِي الْبَخْتَرِيِّ، فَوَقَفَ وَ عَدَلَ وَجْهَ دَابَّتِهِ، فَأَرْسَلَتْ إِلَيْهِ بِالسَّلَامِ فَرَدَّ عَلَيْهَا السَّلَامَ، فَلَمَّا انْصَرَفَ أَبُوهُ وَ جَدُّهُ إِلَى الْمَدِينَةِ، أَتَى قَوْمٌ جَعْفَراً فَذَكَرُوا لَهُ خُطْبَتَهُ أُمَّ أَبِي الْبَخْتَرِيِّ فَقَالَ لَهُمْ لَمْ أَفْعَلْ.[b][13][/b]
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
 
 

[1] . الکامل فی ضعفاء الرجال، ج8 ص336
[2] . ضعفاء الکبیر عقیلی، ج2 ص 121
[3] . صائغ راوی دیگر سند محمد بن اسماعیل است.
[4] . غریب الحدیث ابن قتیبة، ج1 ص224
[5] . اثبات وثاقت بوسیله متن شناسی.
[6] . متفرداتش غریب نباشد.
[7] . سؤال: این احتمال وجود دارد که تضعیفات علمای شیعه از منابع عامة گرفته شده باشد و معلوم نیست آن تضعیفات عامه به خودی خود حجت باشد. پاسخ: بر فرض هم قبول کنیم که تضعیفات را از منابع عامه اخذ کرده باشند، ولی حتما تضعیف آنها مورد اعتماد علمای ما بوده است. ما اگر ذاتا هم تضعیف عامه را قبول نکنیم، تضعیف عامه ای که علمای ما به آن اعتماد کرده باشند، مورد قبول است. سؤال: خودمان نباید به تضعیفات عامه مراجعه کنیم؟ پاسخ: بله، اگر ما مراجعه کنیم و برای ما بی پایگی آن تضعیفات مشخص شود، نباید اعتماد کنیم. ولی بحث این است که نفس اعتماد علمای ما به تضعیفات عامه نشانگر آن است که مشکلی در این تضعیفات نبوده است. بنابراین ما به اعتبار اینکه علمای ما آن تضعیفات را صحیح دانسته اند، به آن تضعیفات اعتماد کرده ایم. احتمال عدم صحت منبع نیز شهادت را از اعتبار ساقط نمی کند. شهادت معتبر است مگر اینکه اثبات شود که آن شهادت به اعتماد یک منبع نادرست بوده است.
[8] . اینکه چه طور می توانیم از راه بررسی روایات یک راوی، وثاقت یا عدم وثاقت او را اثبات کنیم، یک بحث بسیار مهمی است که در ابتدا باید یکسری بحث های نظری برای تنقیح چارچوب های بحث، مطرح شود.
[9] . بنابراین طبق روایت  اعْرِفُوا مَنَازِلَ‏ الرِّجَالِ‏ مِنَّا عَلَى قَدْرِ رِوَايَاتِهِمْ عَنَّا. نمی تواند دلیل بر منزلت بالای ابی البختری در نزد اهل بیت باشد.
[10] . بنابراین اینکه گفته شود: ابی البختری با اینکه کذّاب بوده ولی در خصوص روایاتش از امام صادق ع دروغ نمی گفته، بیان مردودی است زیرا شخص کذاب ممکن است نود درصد راست بگوید تا بتواند ده درصد دروغ بگوید! فلذا دلیلی بر اعتبار متفردات وی وجود ندارد.
[11] . سؤال: با تمام صحبت هایی که شما فرمودید باز یک نکته باقی می ماند و آن اینکه چرا کتب اربعه، هفتاد روایت از این شخص آورده اند و یا چرا مرحوم صدوق در سایر کتب خود، پنجاه روایت از این شخص نقل کرده است؟ پاسخ: به این دلیل که آنها علم به کذب روایات او نداشتند و مقید هم نبودند در کتب اربعه حتما روایاتی را بیاورند که اعتبار آن از جهت راوی ثابت شده باشد.... اساسا یک بحث کلی مطرح است و آن اینکه ورود روایت های ضعیف در کتب اربعة چه مقدار می تواند قرینه بر اعتبار آنها باشد که باید در محل خودش بحث شود.
[12] . الکامل فی الضعفاء ج8 ص334
[13] . رجال الکشی، ص310

پاسخ
#33
20 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم


به تناسب بحث ابی البختری بحثی را با این عنوان مطرح نمودیم که اساسا وارد شدن مضمون یک روایت در سایر روایات ، تا چه اندازه در جهت اعتبار روایت سودمند است؟ گفته شد که این روش گاها در بعض روایات و به خصوص در روایت­های معروف و مفصل دنبال می­شود ، به این صورت که قطعات روایتی، در روایات دیگر دنبال می­شود تا بدانیم که آیا قطعات این روایت ، در سایر روایات نیز بیان شده یا نه. مثلا در زمان ما کتابی در مورد دعای ندبه چاپ شده و در آن حجم عمده­ای از قطعات دعای ندبه ، که در سایر روایات با همان مضمون و مفاد وارد شده است را بیان کرده­ است. این روش چقدر کارایی دارد؟
در پاسخ گفته می­شود چند هدف برای این کار می­توان در نظر گرفت : یک هدف این است که ممکن است روایت سند معتبری نداشته باشد و ما با این کار می­گوییم اگر چه سند این روایت معتبر نیست اما مضامین آن ، مضامین درست و ثابتی می­باشد . این روش به خصوص در مورد روایت­های معروفی که به سبب نداشتن سند مورد هجمه قرار می­گیرند ، قابل استفاده است ، زیرا با این روش گفته می­شود ، اگر چه این روایت سند معتبری ندارد اما این مضامین، به دلیل آمدن آنها در سایر روایات معتبر، صحیح می­باشد. این کار خیلی خوب و صحیح است و عملا جلوی بعضی از مضامین را می­گیرد. در واقع این عمل به نوعی ترویج آن مفاهیمی­است که به عنوان مفهوم معرفتی در این روایت وجود دارد. زیرا ما یک موقعی صرفا به عنوان یک دعا به روایت دعای ندبه نگاه می­کنیم اما یک موقع این روایت به عنوان مأخذ دانستن مجموعه­ای از مفاهیم دینی در مورد امامت و غیبت مورد استفاده قرار می­گیرد. در صورتی که این روایت به عنوان یک مأخذ معرفتی قرار بگیرد آن شک و تشکیکات ، موجب زیر سوال رفتن این مأخذ می­شود. اما با این کار می­توان ثابت کرد که مفاهیم موجود در روایت ، مجموعه­ای از مفاهیم دینی بوده و این دعا ، یک دعای دینی می­باشد .
هدف دیگری که از این روش دنبال می­شود گاها به این صورت است که مثلا اگر دعای ندبه صد قطعه داشته باشد، ما با این روش نود و پنج قطعه آن را در سایر روایات معتبر پیدا کرده و می­گوییم، آن پنج قطعه­ باقیمانده نیز باید معتبر باشد، زیرا اگر چه ما آن پنج قطعه را در روایات معتبر دیگر پیدا نکردیم، اما علی القاعده باید این مضمون در مضامین دینی وجود داشته باشد.
لکن این هدف دوم ذوقی بوده و قانون عام ندارد. ممکن است انسان در بعض موارد اطمینان به صدور آنها داشته باشد، یعنی حتی اگر در واقع این روایت مشتمل بر این فقرات نباشد ، اما انسان اطمینان می­یابد که راوی آن را از منابع دیگر به دست آورده و بنای بر جعل نداشته است . اما در بعض موارد دیگر به دلیل خاص بودن مضامین آن ، چنین اطمینانی حاصل نشده و احتمال جعلی بودن آن پنج فقره باقی بماند.
اما باید توجه داشت که با این روش نمی­توان ثابت کرد که این مجموعه، به همین شکل و هیأت صادر شده است . زیرا آنچه با این روش قابل اثبات است تنها این مطلب است که این مواد ، مواد صحیحه­ای می­باشد، اما صدور این روایت به این هیأت و شکل، و نیز دلالتی که متوقف بر این هیأت خاص باشد ، چنین استفاده­ای مشکل است؛ زیرا این احتمال وجود دارد که برخی افراد بدون اینکه قصد جعل روایتی را داشته باشند[1]، تکه­های مختلف احادیث را کنار یکدیگر گذاشته و یک دعایی بسازند، کما اینکه در خصوص روایت ابی البختری ، ما با این مشکل مواجه هستیم.
روایت ابی البختری دو قطعه دارد 1- عمده و خطأه واحد 2- رفع عنه القلم. هر دوی این قطعات در روایتهای معتبر دیگری وارد شده است اما اینکه این دو قطعه در کنار هم و در یک روایت بیان شده باشد، روایت معتبری بر آن نیست. این احتمال وجود دارد که این دو قطعه در دو روایت جداگانه بوده است، اما ابی البختری به این اعتبار که هر دو از حضرت امیر7 وارد شده، آنها را در یک عبارت بیان نموده باشد .
این بحث که ما روایت­های یک نفر را دنبال کنیم و ببینیم که روایت­های او با روایت­های افراد دیگر چقدر مشابهت دارد، صرف نظر از اعتبار و عدم اعتبار، یک بحث خیلی خوبی است. مثلا بنده روایت­های مربوط به سکونی را دنبال کردم تا ببینم روایات او، چقدر با روایات سایر روات مشابهت دارد. البته بحث در اینجا بحث از اعتبار نیست بلکه بحث در ارتباط راویان با یکدیگر است، و اینکه چرا آنها با هم چنین مشابهاتی داشته­اند. همین افرادی که با ابو البختری مشابهت دارند، با سکونی نیز مشابهت دارند، افرادی مانند مسعده بن یسع، مسعده بن صدقه، ابن القداح، مسمع، طلحه بن زید، غیاث بن ابراهیم و امثال اینها مشابهت­هایی دارد. اگر این مشابهت­ها به خصوص در مورد کسانی باشد که ویژگی­های مشترکی هم داشته­اند، مانند سکونی که غالب روایت­هایش با تعبیر عن جعفر بن محمد: آغاز می­شود و از طرفی به جعفر بن محمد: منتهی نمی­گردد بلکه تعابیری همچون عن ابیه7 عن آبائه: عن علی7 یا عن رسول الله9 دارد، اگر این روایت­های مشابه جمع آوری شوند ، ممکن است بتوان از آنها تحلیلی ارائه داد؛ مثل اینکه احتمال بدهیم ، متونی وجود داشته که آنها از آن متون نقل روایت می­کردند یا احتمال داده شود که آنها در درس عمومی تحدیث امام صادق7 شرکت می­نمودند و به سبب اینکه آنها عامی المذهب بوده­اند، حضرت به دلیل فضای عمومی آنها سعی می­کردند که روایت­ها به پیامبر9 و یا به امام علی7 که از صحابه هستند، منتهی بشود.[2]
تحلیل­هایی از این قبیل با کنار هم گذاشتن روایات سکونی و امثال سکونی به دست می­آید و می­توان از آنها به دست آورد که اینها تا چه اندازه­ای به یکدیگر مشابهت داشته­اند و نقل آنها به چه شکلی بوده است. این مشابهت­ها مادامی که روایات کنار یکدیگر قرار نگیرند، به دست نمی­آید. البته این تحلیلها ممکن است خاصیت­های رجالی هم داشته باشد، مثلا اگر استظهار ما این باشد که اینها با هم به کلاس امام صادق7 می­رفتند، ممکن است چنین نتیجه­گیری شود که اینها در یک زمان بوده­اند و با یکدیگر ارتباطاتی داشته­اند .
این کار و این روش ، بسیار خوب و لازم است و ما سابقا در مرکز علوم اسلامی­ به فکر بحث جدی­تر آن، یعنی بحث پرونده سازی احادیث بودیم، و می­خواستیم بررسی نماییم که این حدیث از چه رواتی نقل شده است. بسیاری از افراد هم به فکر این بحث هستند. لکن این یک کار بسیار جدی بوده و به این راحتی­ها نیست و هیچکس هم به سبب سختی آن، اقدام به آن نمی­کند. بحث از پرونده احادیث می­تواند مقدمه­ای بر بحث­های نظری واقع شود ؛ مثل اینکه بگوییم سکونی با چه رواتی، احادیث مشابه دارد (رواتی مانند غیاث بن ابراهیم، طلحه بن زید، محمد بن یحیی الخثعمی، مسعده بن صدقه، مسعده بن زیاد و امثال اینها ) و چه ارتباطاتی بین آنها بوده و آیا این ارتباطاتشان نقل به لفظ بوده یا نقل به معنا می­کردند و تحلیل­هایی از این دست.
سوال: آیا فایده این بررسی­ها تاریخی است یا حدیثی؟ پاسخ : فایده این کار هم می­تواند تاریخی باشد و هم حدیثی و هم رجالی. تا این روایات مشابه کنار یکدیگر قرار نگیرند، روشن نمی­شود. ممکن است ما از مجموع این روایات این نتیجه را بگیریم که مثلا فلان راوی، معمولا نقل به لفظ می­کرده اما راوی دیگر معمولا نقل به معنا می­نموده است. این نوع تحلیل­ها ممکن است اما فعلا در حد یک احتمال و ایده می­باشد، و تا وقتی که به صورت جدی دنبال نشود فایده آن مشخص نمی­گردد. بنده شخصا بسیاری از کارهایی که آنها را دنبال کردم، از ابتدا دنبال فایده­ مشخصی برای آنها نبودم. بله، کارهایی که انسان از همان ابتدا می­داند که کار بی­فایده­ای است، نباید دنبال آنها برود، اما برخی از کارهایی که انسان احساس می­کند و علم اجمالی دارد که جایی فایده خواهد داشت، باید پیگیری نماید. برخی از ابحاث تتبعی وجود دارد که انسان در ابتدا فواید آن را به تفصیل نمی­داند(مثل شناختن شیوه نقل حدیث در کتاب کافی) اما با پیش رفت کار، فواید آن خود نمایی می­کند. این سوال در بسیاری از مواقع در ذهن افراد وجود دارد و از آنجا که از ابتدا به دنبال فایده­ مشخصی هستند، آن گونه که باید مساله را بررسی نمی­کنند. در بسیاری از موارد باید بحثها از یک زاویه دید دیگری دنبال شود، لذا ممکن است یک کار چند بار تکرار شود.
مراد از جماعة در عبارت نجاشی
در جلسه گذشته یکی از دوستان گفتند که یکی از قرائنی که بر اعتبار روایت ابو البختری می­توان ذکر کرد، تعبیر نجاشی در رابطه با اوست، آنجا که نجاشی می­گوید: " له كتاب يرويه جماعة[3] " آیا با این تعبیر می­توان اعتبار و وثاقت وهب بن وهب ابوالبختری را اثبات کرد؟ پاسخ این است که روایت جماعة، به خودی خود دلیلی بر وثاقت نیست. بازگشت یرویه جماعة به بحث اکثار روایت اجلاء می­باشد و باید در همان چهار چوب قرار گرفته و وثاقت مروی عنه را اثبات شود. اما باید دید که مراد از جماعت، در خصوص تعبیر نجاشی نسبت به وهب بن وهب ابو البختری چیست؟ زیرا ممکن است که ما با قرائنی این جماعت را شناسایی کنیم.
نشانه اینکه شخصی کتابی را روایت می کند یکی از این دو امر است: 1- یا باید نام او در طرق فهارس آمده باشد 2- و یا از کسانی باید باشند که در طرق کتب حدیثی زیاد روایت کرده باشند. در رابطه با روش اول نسبت به وهب بن وهب (یعنی اگر بخواهیم نام او را در طرق دنبال کنیم) باید گفت نام او در طرق چند نفر واقع شده است. در فهرست شیخ طوسی; سندی بن محمد، ابراهیم بن هاشم، احمد بن ابی عبد الله، طرق کتاب ابی البختری هستند. در کتاب نجاشی نام سندی بن محمد به عنوان طریق ذکر شده است.
طریق سندی بن محمد به ابو البختری مسلم است و ما در جلسات سابق یکی از قرائن اعتبار روایت ابو البختری را اکثار روایت سندی بن محمد دانستیم. اما نسبت به طریق ابراهیم بن هاشم مناقشه کرده و آن را نپذیرفتیم چرا که ابراهیم بن هاشم حتی یک روایت ( چه با واسطه و چه بی واسطه ) از ابو البختری ندارد و روشن می­شود که یک اشتباهی در مقام رخ داده است. اما نسبت به احمد بن ابی عبد الله برقی باید گفت، اولا احمد بن ابی عبد الله جزو کسانی است که در موردش گفته اند یروی عن الضعفا و یعتمد المراسیل، به همین جهت، اکثار روایت او از یک نفر دلیل بر وثاقت مروی عنه نخواهد بود. ثانیا باید گفت در طریق احمد بن ابی عبد الله یک عبارتی همانند عن أبیه باید ساقط شده باشد، چون احمد بن ابی عبد الله در هیچ جایی مستقیما از ابو البختری نقل روایت نکرده است، بلکه راوی عمده ابو البختری، پدر احمد بن ابی عبد الله ( محمد بن خالد البرقی ) می­باشد.
در کتاب فهرست شیخ; طریق ابو البختری به این صورت بیان شده است :
وهب بن وهب أبو البختري ضعيف و هو عامي المذهب. له كتاب. أخبرنا جماعة عن محمد بن علي بن الحسين عن أبيه و محمد بن الحسن عن محمد بن الحسن الصفار عن إبراهيم بن هاشم و السندي بن محمد عن أبي البختري.[b][4] [/b]
بنابراین یک طریق، طریق صفار است که صفار از طریق ابراهیم بن هاشم و سندی بن محمد عن ابی البختری نقل روایت کرده است که بحث آن در سابق گذشت. طریق دوم شیخ; چنین است :
و أخبرنا جماعة عن أبي المفضل عن ابن بطة عن أحمد بن أبي عبد الله عن أبي البختري.[b][5][/b]
علی القاعده، این طریق از کتاب ابن بطه اخذ شده است. ابن بطه یکی از کسانی است که صاحب فهرست می­باشد. آنگونه که ابن ولید می گوید، ابن بطه کان ضعیفا مخلّطا فی ما یسنده یعنی در آن اسنادهایی که دارد غلط زیاد رخ داده است. نجاشی نیز  در اسناد احمد بن ابی عبد الله به این مطلب اشاره کرده است. ایشان فرموده است:
... ذكره ابن بطة و خلط أسناده تارة قال: حدثنا أحمد بن محمد البرقي عنه و تارة قال: حدثنا أحمد بن محمد عن أبيه عنه.[b][6][/b]
یعنی ایشان گاها روایت را با واسطه پدر و گاها بدون واسطه اسناد می­دهد. بنده این مطلب نجاشی را دنبال کردم و دیدم روایت­های ابن بطه، در جاهایی که باید ابیه داشته باشد ندارد و در جاهایی که نباید داشته باشد، ابیه دارد، که البته این مشکل در خصوص روایات احمد بن ابی عبد الله جدی است. به نظر می­رسد این مورد نیز از همان موارد خلط ایشان باشد یعنی احمد بن ابی عبد الله مستقیما از ابو البختری نقل نکرده بلکه طریق او به ابو البختری، پدرش ( محمد بن خالد البرقی ) بوده است. به همین جهت این طریق احمد بن ابی عبد الله به طریق محمد بن خالد البرقی باز می­گردد.
بنابر آنچه گذشت تعبیر روی عنه جماعة نسبت به غیر از این دو نفر ( سندی بن محمد و خالد بن محمد البرقی )ثابت نیست. البته این احتمال وجود دارد که تعبیر روی عنه جماعة به دلیل وجود برخی از طرق مخلط در مقام بوده است. با مراجعه به اسنادی که از ابی البختری وجود دارد ، می­بینیم ، متکررا نام محمد بن خالد البرقی و سندی بن محمد وارد شده است و به ندرت به افرادی غیر از این دو بر­خورد می­کنیم که البته بعضی از آنها هم غلط می­باشد. از آنجا که محمد بن خالد برقی یروی عن الضعفا است، اکثار روایتش از یک نفر دلیل بر وثاقت نخواهد بود. لذا تنها طریق سندی بن محمد در مقام باقی می­ماند.
نتیجه اینکه بازگشت تعبیر روی عنه جماعهٌ ( با حذف آن اشتباهاتی که رخ داده است ) به همان نقل سندی بن محمد می­باشد. ما سابقا عرض کردیم که طریق بودن سندی بن محمد نسبت به ابو البختری و اکثار روایت او، فی الجمله یک نوع اماریتی بر وثاقت ابو البختری دارد که این اماریت قابل پذیرش می­باشد[7]. اما این اماره بر وثاقت، نمی­تواند مقابله با قرائن زیادی که بر ضعف ابو البختری وارد شده، داشته باشد.
سؤال: یک وقت اصحاب روایت کسی را نقل می­کنند، ولی یک وقت اصحاب کتاب کسی را روایت می­کنند آیا این دلالت بر اکثار نمی­کند؟ پاسخ اگر راوی کتاب احمد بن ابی عبد الله و یا محمد بن خالد البرقی باشد چنین دلالتی نمی­کند. نقل کتاب، خصوصیتی ندارد و اماریتی بر توثیق ندارد. نقل کتاب در صورتی که بخواهد دلالت بر توثیق کند یا باید به اکثار روایت اجلاء و یا به مشایخ الاجازه بازگردد[8]. در صورتی که بازگشت آن به اکثار روایت اجلاء باشد، در بسیاری از موارد صحیح است و دال بر وثاقت می­باشد، اما در خصوص وهب بن وهب ابو البختری ویژگی­هایی وجود دارد که دلالت بر توثیق نمی­کند و بیان آنها گذشت.
سوال: چرا مرحوم نجاشی تعبیر به یروی عنه جماعة می­کند و نام آنها را بیان نمی­کند؟ پاسخ: مرحوم نجاشی در مقدمه کتاب فرموده: که بناء من بر این است که فقط یک یا دو طریق ذکر کنم [9]. ایشان در ادامه سندی بن محمد را در طریق آن آورده است. لذا ایشان طرق دیگر ( ابراهیم بن هاشم و احمد بن ابی عبد الله ) را ذکر نکرده است. ممکن است عدم ذکر ایشان به این دلیل بوده که مثلا در طریق آنها ابن بطه قرار داشته و به دلیل آنکه او را ضعیفا فی ما یسنده می­دانسته طریق او را ذکر نکرده است .
سؤال: آیا اینکه ایشان نام سندی بن محمد را که نقل کرده است دلیل بر اولی بوده است او بوده است؟ پاسخ: چنین دلیلی وجود ندارد، لکن انسان وقتی دو طریق داشته باشد که یکی از آنها ابن بطه و دیگری طریق صحیحی باشد، ذوق سلیم در این است که طریق صحیح را بیان می­دارد. البته نمی خواهیم بگوییم که ایشان به طریق ذکر شده تقیّد داشته­ و این طریق اولویت و ترجیحی داشته است. مگر آنکه یک ویژگی­هایی در طریق ابن بطه وجود داشته باشد، مثل اینکه خود او قرائت و سماع کرده باشد و این طریق از جهت دیگری امتیاز داشته باشد، کما اینکه در بعض موارد، نجاشی طریق خاص خود را به این دلیل که از این طریق خاص درس گرفته است، بیان می­دارد. اما اینکه گفته شود بیان طریق حتما به دلیل اولویت اعتبار بوده است ، دلیلی بر آن نیست. زیرا هدف ایشان این نیست که طرق ابی البختری را بررسی کنند، بلکه طرق را استترادا ذکر می­نمایند.
استدلال شیخ انصاری; به روایت ابی البختری
مرحوم شیخ; در بحث مسلوب العباره بودن صبی و اشتراط بلوغ به حدیث رفع القلم تمسک کرده است. ایشان دلالت حدیث رفع القلم را ذاتا تمام نمی­داند اما در ادامه می­فرمایند ممکن است به قرینه روایت ابی البختری، استدلال به روایت رفع القلم را تام بدانیم. ایشان می گوید: از آنجا که در این روایت دو قطعه وجود دارد و این دو قطعه باید با هم ارتباط داشته باشند، این سوال مطرح می­شود که آیا این ارتباط علی وجه المعلولیة است یا علی وجه العلیه؟ هر یک از این دو اقتضائاتی دارند.
در بعضی از کلمات، عبارت شیخ; به درستی توضیح داده نشده است و لذا عبارت را به نحو دیگری نقل کرده و اشکالاتی را مطرح می­نمایند که آن اشکالات به عبارت شیخ; وارد نیست.
شیخ; در مکاسب می­فرماید :
بل يمكن بملاحظة بعض ما ورد من هذه الأخبار في قتل المجنون و الصبي استظهار المطلب من حديث «رفع القلم» و هو ما عن قرب الإسناد بسنده عن أبي البختري، عن جعفر، عن أبيه، عن علي عليه السلام، أنّه كان يقول فی المجنون و المعتوه الذي لا يفيق، و الصبي الذي لم يبلغ: «عمدهما خطأ تحمله العاقلة و قد رفع عنهما القلم؛ فإنّ ذكر «رفع القلم» في الذيل ليس له وجه ارتباط إلّا بأن تكون علّة لأصل الحكم، و هو ثبوت الدية على العاقلة، أو بأن تكون معلولة لقوله: «عمدهما خطأ»، يعني أنّه لمّا كان قصدهما بمنزلة العدم في نظر الشارع و في الواقع رفع القلم عنهما. و لا يخفى أنّ ارتباطها بالكلام على وجه العلّية أو المعلوليّة[b][10] [/b]
بنابراین رفع القلم، یا معلول تحمله العاقله است و یا آنکه عمدهما خطأ علت رفع القلم می­باشد.
توجه به این نکته لازم است که ایشان در قسمت دوم نمی خواهند بگویند که تحمله العاقله علت است. برخی­ها چنین اشکال کرده­اند که چگونه ممکن است تحمله العاقله علت رفع القلم باشد، در حالی که شیخ; فرموده­ عمدهما خطأٌ علت قد رفع القلم است. برخی در توضیح عبارت ایشان گفته­اند : یا صدر روایت علت ذیل آن است و یا ذیل روایت علت صدر آن می­باشد، در حالی که شیخ; اصلا چنین تعبیری نکرده­ است .
اینکه ایشان چرا این عبارت را به این شکل آورده­اند نیاز به دقت دارد. ایشان این ارتباط را یا نسبت به تحمله العاقله و یا نسبت به عمد الصبی و خطأه در نظر گرفته است نه نسبت به مجموعه آنها. مجموعه آن دو در نظر شیخ; اراده نشده است.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
 

[1] عدم جعل در اینجا به این معناست که چیزی را از جانب خود نساخته­اند.
[2] در سابق عرض شد که تعبیر شعر معاف التیمی که از آن استفاده می­شد که ابی البختری هیچگاه بین قبر و منبر دیده نشده، شاید اشاره به محل درس عمومی امام صادق7 باشد .
[3] رجال‏النجاشي ص :  430
[4] فهرست‏الطوسي ص :  488
[5] فهرست‏الطوسي ص :  488
[6] رجال‏النجاشي ص :  130
[7] البته ممکن است گفته شود که سندی بن محمد نیز از ضعفاء نقل حدیث می­کرده، لکن جواب از این اشکال در جلسه سابق بیان گردید .
[8] اکنون وارد بحث مشایخ الاجازه نمی­شویم. ممکن است روایت کتاب به این این معنا باشد که مرویٌّ عنه آن جزو مشایخ اجازه و از مشایخ اجازه ثقاه می­باشد.
[9] و ذكرت لرجل طريقا واحدا حتى لا يكثر (تكثر) الطرق فيخرج عن الغرض.     رجال‏النجاشي ص :  3
[10] كتاب المكاسب (للشيخ الأنصاري، ط - الحديثة)؛ ج‌3، ص: 282


پاسخ
#34
21 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

بحث در مورد سند روایت ابی البختری به پایان رسید. بحث در مورد دلالتش است. آیا دلالت این روایت به چه نحو است. عمده مطلبی که هست، مرحوم شیخ می خواهد با توجه به این روایت، روایت رفع قلم را دلالتش را تام کند. ایشان ذاتا روایت رفع قلم را می گوید که مراد از قلم، قلم مؤاخذه است بنابراین به احکام وضعی کاری ندارد ولی، یعنی مؤاخذه اخروی است عدم مؤاخذه اخروی است که در حق صبی و مجنون برداشته می شود ولی آیا از روایت ابی البختری ما می توانیم استفاده کنیم که مراد از قلم مرفوع یک معنای گسترده تری است که مؤاخذات دنیوی را شامل شود و آن هم به نحوی که چیزهایی مانند صحت معامله را بشود از آن استفاده کرد چون لازمه صحّت معامله، جواز مؤاخذه بایع هست به مثمن. بایع که چیزی را می فروشد می توانیم مؤآخذه کنیم که مثمن را بده. یا مشتری را مؤاخذه کنیم به ثمن بگوییم که ثمن را به ما بده. بنابراین اگر گفتیم که این جور مؤاخذه ها نیست، لازمه اش همان است که معامله صحیح نبوده است. این دو تا با هم دیگر ملازم هستند. نمی شود معامله ای صحیح باشد و نشود بایع را مؤاخذه کرد نسبت به مثمن. یا مشتری را نسبت به ثمن مؤاخذه کرد. که بالملازمه از آن عدم صحت معامله صبی استفاده شود. خب این کاری است که مرحوم شیخ می خواهد بکند. اما به چه نحو این مطلب را ایشان می خواهد استفاده کند، ایشان نحوه ارتباط این روایت را می گوید که این دو قطعه ای که دو فقره ای که در این روایت وارد شده است باید با هم دیگر مرتبط باشند. از این ارتباط این معنا را برای رفع قلم استفاده می کند. این را توجه فرمایید در واقع کأنه این روایت رفع قلمش همان رفع قلمی هست که در احادیث رفع القلم عن ثلاثه وارد شده است ولی این می خواهد بگوید که همان روایت ثلاثه را، این روایت می خواهد بگوید که آن دو روایت به هم مرتبط است. از این دو روایت این جوری برداشت می شود که دو روایتی که مستقل هم نقل شده اند، در واقع در مقام ثبوت بین آنها یک نوع ارتباطی وجود دارد. خب مرحوم شیخ حالا عبارتشان را یک بار دیگر می خوانم، حالا صدرش را دیروز خواندم ولی کامل تر می خوانم اولا این روایت را باید معنا کنیم یک توضیح عبارتی دارد بعد هم بررسی عبارت. ایشان عبارتشان این هست،
بل يمكن بملاحظة بعض ما ورد من هذه الأخبار
یعنی اخباری که در آن در مورد عمد الصبی و خطأه واحد مطلبی وارد شده است،
في قتل المجنون و الصبي استظهار المطلب من حديث «رفع القلم» و هو ما عن قرب الإسناد بسنده عن أبي البختري، عن جعفر، عن أبيه، عن علي عليه السلام، أنّه كان يقول في المجنون و المعتوه الذي لا يفيق، و الصبي الذي لم يبلغ: «عمدهما خطأ تحمله العاقلة و قد رفع عنهما القلم ؛ فإنّ ذكر «رفع القلم» في الذيل ليس له وجه ارتباط إلّا بأن تكون علّة لأصل الحكم، و هو ثبوت الدية على العاقلة،
حکمی که اینجا این حکم تحمله العاقله است. ایشان می گوید قد رفع عنهما القلم، این علت می تواند باشد برای تحمله العاقله. ایشان این را قد رفع عنهما القلم را علت برای عمدهما خطأً قرار نداده است. علت برای تحمله العاقله قرار داده است. در مورد چرایی آن صحبت می کنیم.
أو بأن تكون معلولة لقوله: «عمدهما خطأ»،
در مرحله معلولیت که قرار می گیرد، معلول عمدهما خطأٌ قرار می دهد. معلول تحمله العاقله قرار نمی دهد. آن هم چرایی اش را صحبت می کنیم.
يعني أنّه لمّا كان قصدهما بمنزلة العدم في نظر الشارع و في الواقع رفع القلم عنهما.
خب حالا در ادامه اش عبارت هایی دارد که بعد می خوانم. چرا شیخ، اولا شیخ چرا قد رفع عنهما القلم را، علت برای عمدهما خطأٌ قرار نداده است و علت برای تحمله العاقله قرار داده است. اینجا دو تا مرحله توضیح می خواهد. یکی اینکه نسبت به عمدهما خطأٌ آیا علیت دارد یا خیر. می شود علت آن قرار داد؟ یکی اینکه نسبت به تحمل العاقله علت دارد یا خیر؟ نسبت به مرحله دوم را اول عرض کنیم، نسبت به تحمله العاقله، بنده خدایی می گفت می خواهم سه مطلب را خدمت شما عرض کنم و اول مطلب سومش را می گویم!! ما هم اول مطلب دوم را عرض می کنیم.
نسبت به تحمله العاقله، خب مرحوم نائینی و آقای خوئی و اینها اشکال کرده اند که رفع قلم چه دلیلی هست برای اینکه چون قلم از صبی برداشته شده است پس بنابراین باید عاقله این را تحمل کند، خب چه ملازمه ای دارد؟ حالا چون بر اینها نیست باید عاقله این را تحمل کند. خب این را یک پاسخی در کلام مرحوم امام و کلام حاج آقا هست که اینها روح مطلبی که مرحوم امام دارند و حاج آقا دارند یک مطلب هست. حالا من با تعبیری که حاج آقا تعبیر کرده اند را عرض می کنم. حاج آقا می فرمایند که اینجا، علیتی که در این روایت هست لازم نیست علّیّت مستقیم باشد و بی واسطه. می تواند علیت با واسطه باشد. توضیح و ذلک اینکه مراد از رفع قلم این هست که شارع مقدس قلم مؤاخذه به دیه برای صبی ننوشته است. و چون قلم مؤاخذه به دیه برای صبی ننوشته است، از طرفی دیگر ما می دانیم که لا یتلّ دم امراهٍ مسلم، خون مسلمان که نمی شود هدر رود و باید این به گردن خویشاوندان و امثال اینها وارد شود. به تعبیر دیگر، یک ملازمه ای است بین عدم ثبوت دیه بر صبی و مجنون و ثبوت دیه بر عاقله اش. لازمش را اینجا اثبات کرده است، این طبیعتا بالواسطه دلیل هست بر آن ملزومش هم. حالا یک توضیحی بیشتر من این مطلب را بدهم، ببینید این قانونی که خون مسلم به هر حال باید کسی عهده دار آن باشد، این قانون در درجه اول اقتضا می کند که خود شخص عهده دار پرداخت این مطلب باشد. اگر خود شخص به جهتی، مثل مجنون بودن، دیوانه بودن، شارع مقدس مصلحت ندید که عهده داری را به گردن خود شخص قرار دهد، در مرحله دوم اگر خویشاوندی دارد، این خویشاوندی و مسؤولیتی که خویشاوندان نسبت به هم دارند، یک چیزی که عرفی هم هست که کاری که یک شخص انجام می دهد فقط خودش در قبالش مسؤول نیست یک سری از خویشاوندان هم در قبال او مسؤول هستند این مطلب اقتضا می کند که به گردن خویشاوندان گذاشته شود. خب شما نگویید که چرا به گردن بیت المال گذاشته نمی شود. بیت المال در جایی هست که یک مسؤولیتی آن مرحله سوم هست یعنی در جایی که نه خود شخص هست و نه خویشاوندی وجود دارد که بر گردنش بگذارند یا مثلا کار، کاری است که خویشاوند بردار نیست. مثل خطا القضات. ما خطأ القضات فی بیت المال، خب این خطا این عنوان بماهو عنوان است. قطای قاضی بما هو قاضی، و آن خویشاوندانش در خطاهای این چنینی مسؤولیت ندارند این مسؤولیتی است اسلامی و مربوط به این نظام. خب طبیعتا مسؤولیتی که مال نظام است را بیت المال باید عهده دار این مسؤولیت ها شود و آن خطا ها را پوشش دهد. اما چیزهای عادی که وجود دارد در زندگی عادی مردم رخ می دهد اینها اگر بشود مسؤولیتش به خود شخص است. اگر به هرحال به دلیل اینکه خود شخص قاصر است و کامل و بالغ نیست آن شرایطی که شارع مقدس برای به گردن گذاشتن نداشته باشد این باعث می شود که آن را به گردن عاقله اش بگذارند. پس با واسطه به گردن عاقله است. به تعبیر دیگر عله العله علّه. یعنی از یک طرف به گردن خودش نیست، اگر به گردن خودش نباشد، حالا یا بالملازمه العرفیه یا بالملازمه الشرعیه، می خواهم بگویم که صرفا ملازمه شرعیه ای که هیچ گونه زمینه عقلایی نداشته باشد تعبد محض نیست این یک چیزی هست ریشه های عقلایی دارد و این است که بحث عاقله یک بحثی نبوده است که از شرع وارد شده باشد. اصل بحث عاقله بحثی است که از قبل از شرع هم وجود دارد. امضایی است تأسیسی نیست. این هم به خاطر همین است که در قبال جنایتی که از یک نفر سر می زند، تنها خودش را مسؤول نمی بینند و فک و فامیلش را هم در آن قضیه مسؤول می بینند. پس بنابراین، این علیتی که هست علیت با واسطه، یا عله العله علهٌ هست. حالا این تعبیری که در کلام حاج آقا وارد شده است.
یک تعبیری مرحوم امام دارند که تعبیر خوبی است. ایشان می فرمایند که بعضی وقت ها در روایاتف ثبوت دیه در بیت المال را، استدلال کرده است برای ثبوت دیه بر بیت المال به لا یتل مال امرأه مسلم. خب چه طور است این استدلال به چه استدلال شده است؟ آیا نفس اینکه نباید مال مسلم هدر رود باید به بیت المال رود؟ این در واقع یک ملازمه مطویه دارد. یعنی از یک طرف نباید این مال تلف شود و از یک طرف دیگر جایی دیگر وجود ندارد که به گردنش گذاشته شود. خود شخص مثلا قاضی است که اگر قرار باشد به گردن او گذاشته شود دیگر کسی عهده دار این کار ها نمی شود و امثال اینها یک نکاتی وجود دارد که به گردن خود شخص نمی شود گذاشته شود بنابراین کسی دیگر اینجا نیست که گردن بگیرد، خب بنابراین باید بیت المال این را گردن گیرد. پس بنابراین، به این نحو ممکن است تعلیل به اعتبار این جهت باشد که نه اینکه مستقیما لا یتل مال امرأه مسلم، این مطلب را اقتضا می کند. من به تعبیر دیگر هر دو مثال را می خواهم تعبیر کنم. هم بحث ما نحن فیه هم آن مواردی که مرحوم امام تعبیر کردند، روحش با مطلبی که مرحوم امام فرمودند یکی است ولی تعبیری می خواهم تعبیر دیگر عرض کنم. آن این است که تعلیل، گاهی اوقات به جزء العله است. تعلیل همیشه لازم نیست به تمام العله باشد. برای اینکه این دیه بر عاقله ثابت شود، دو تا مقدمه لازم هست. اولا دیه ای باید باشد. یعنی چند تا مقدمه باید ضمیمه شود یکی اینکه دیه باید باشد. کسی باید عهده دار دیه باشد این به چه خاطر، به خاطر آن قانون کلی که کسی عهده دار دیه باید باشد. این به چه خاطر به خاطر آن قانون کلی که لا یتل مال امرأه مسلم. از طرفی دیگر، ثبوت دیه بر خود شخص، به دلیل قصوری که دارد، عدم کمالی که دارد مفسده و مشکل دارد. از طرفی دیگر وقتی به گردن خود شخص نباشد باید به گردن کسی باشد که یک نحو مسؤولیتی در قبال این جنایت به دوش او هست. این چند تا مقدمه را که ضمیمه کنیم، نتیجه می گیریم که بر گردن عاقله است. یکی از این مقدمات، جزء علتش بحث این است که به گردن خودش نیست.
سؤال:
پاسخ: نه با فرض اینکه مرحوم شیخ اینجا می خواهد قلم چیز معنا کند. قلم مؤاخذه نمی خواهیم معنا کنیم. با این فرض که قلم عدم تکلیف  وضعی اینجا می خواهیم معنا کنیم شیخ رو این فرض می خواهد معنا کنید. صبر کنید توضیح بیشتر عرض می کنم.
پس بنابراین، تعلیل رفع قلم، علیت رفع قلم، نسبت به ثبوت دیه بر عاقله، این علیّت یا بفرمایید علیّت با واسطه است یا به تعبیری که ما عرض می کنیم، علیت ناقصه است. آن مثالی هم که مرحوم امام می زنند همین جور است. اینکه این قانون کلی لا یتلّ مال امرأه مسلم، این چه طور دلیل است بر اینکه بر بیت المال باشد، این بر یک مقدمه دیگرش. یک جزء دیگر علت تعلیل شده است. عرض کردم چند تا جزئیت دارد یکی اینکه به طور کلی باید دیه بر کسی ثابت شاد. این به خاطر اینکه لا یتل مال امرأه مسلم. مقدمه دوم اینکه به خود شخص هم نمی شود ثابت شود. مقدمه سوم اینکه کسی اولی از عاقله یا کسی اولی از بیت المال برای تحمل این شخص نیست. در ما نحن فیه آن مقدمه دوم که به خود شخص نمی شود این دیه را عهده دار کرد، به او تعلیل شده است. در مثالی که مرحوم امام می زنند به وجه اول تعلیل شده است. همه اینها در واقع تعلیل به جزء العله است. و سایر اجزای علت را در واقع مفروق گرفته اند. گاهی اوقات به یک جزء تعلیل می شود سایر اجزاء به آن ثابت قرار داده می شود. مرحوم شیخ می فرماید که در چه صورت این علیت درست است؟ در صورتی که رفع عنه القلم، مراد قلم مؤاخذه به معنایی باشد که شامل این احکام وضعیه این شکلی باشد و الا اگر صرف قلم مؤآخذه اخروی باشد، این علیت که درست نمی شود. خود این علیت که اینجا اگر ما تصویر کنیم، باید رفع عنه القلم را یک معنای عام بگیریم که این جور مؤاخذات را هم بگیرد و الا مؤاخذه اخروی که علیت را درست نمی کند. پس بنابراین از اینجا شیخ می خواهد نتیجه گیرد پس رفع قلم اعم است. خب این در صورتی که رفع قلم را علت بگیریم. اما اگر
سؤال: چه دلیل عامی داریم که در غیر فرض خطا عاقله چیز هستند. یعنی یک چیزی شما مفروض گرفتید که می افتد گردن اینها این از کجا...
پاسخ: این یک نوع یا ملازمه عقلائی وجود دارد یا ملازمه شرعیه. مراد همین است بحث سر این است که در واقع همین توضیحاتی که می دهم برای همین است دیگر، می گویم عرفا و شرعا حتی همان جایی که در خطا به گردن عاقله بیاید برای چه هست. تعبد محض است؟ ارتکاز عقلا این است که نه تنها خود شخص در قبال کارش مسؤول است، عاقله شخص هم مسؤول است. این ارتباط اقتضا می کند که در جایی که به جهتی ما نتوانیم به گردن خود شخص بگذاریم. بحث این است که جایی که نشود به گردن او بگذاریم، چرا نشود؟ یا به خاطر اینکه خود طرف کوتاهی که نکرده است. یا به جهت اینکه ولو کوتاهی هم کرده است این کوتاهی اش مثل عدم کوتاهی است. یا خطای واقع یا خطای حکمی. عمد صبی خطای حکمی است در واقع. یعنی در واقع
سؤال: خطای حکمی اگر ضمیمه نشود کار درست نمیشود این باید ضمیمه شود
پاسخ: بله بحث همین است. به آن بر نمی گردد صبر کنید. اجازه دهید من بحث را به یک جایی برسانم بعد اشکال کنید بحث به هم میریزد. عرض کردم دو مرحله بحث داریم یک بحث این است که قد رفع عنهما القلم، علیتش برای تحمله العاقله به چه جهت است که این توضیح قضیه. یک جهت این است که چرا برای عمدهما خطأٌ علیت ندارد. آن طرف قضیه. چرا بر او علیت ندارد؟ چرا معلول را مرحوم شیخ تحمله العاقله قرار داده است. توضیح و ذلک این است که عمدهما خطأٌ را دو جور می شود معنا کرد. یکی اینکه به یک امر تکوینی اشاره دانست. عمدهما خطأٌ ناظر به این است که تعمدی که از صبی سر می زند تکوینا به منزله عدم تعمد است. این قصدش کلا قصد است. بحث حکم شرعی نیست ها. بحث این است که این تعمد، یک تعمد از سر بصیرت نیست. این تعمد، تعمد ناشی از قوه عاقله نیست. یک تعمدی است که ناشی از قوه حیوانی آن است. و الا از قوه عاقله و عقلانیتش سرچشمه نمی گیرد. خب یک موقعی این جوری معنا می کنیم. یک موقعی عمدهما خطأٌ را حکم شرعی می گیریم. یعنی شرعا عمد اینها به منزله خطا است. اگر مراد قسم اول باشد اینکه شارع مقدس از اینها رفع قلم کرده است که علت آن امر تکوینی نیست. چه شارع مقدس رفع خطا کرده باشد یا نکرده باشد آن امر تکوینی سر جای خودش است. آن امر تکوینی معلول عوامل خودش است. خدا این جور خلق کرده است بچه را که تعمدش، عمدش ضعف اراده در آن دارد. ضعف اراده ضعف تکوینی اراده صبی و مجنون، معلول حکم شرعی که نیست. این روشن است. اما آن مطلب دوم، اگر مراد از عمدهما خطأٌ این است که شارع عمد اینها را به منزله خطا قرار داده است، این با قد رفع عنهما القلم یکی است. قد رفع عنهما القلم اگر مراد رفع قلم مؤاخذه باشد، که اینها اصلا به هم ربطی ندارند هیچ گونه علیت و معلولیت به هم ندارند. اگر مراد از رفع عنهما القلم، یعنی شارع مقدس قلم را نسبت به عمدش برداشته است. یعنی عمدش را کلا عمد فرض کرده است. خب این همان عمدهما خطأٌ است دیگر. با عمدهما خطأٌ اثنینیتی بینشان وجود ندارد. این حرف را مرحوم آقا شیخ محمد حسین دارد لا به لای حرف هایشان ایشان. پس بنابراین اگر عمدهما خطأٌ، مراد حکم شرعی باشد هیچ گونه اثنینیتی اینجا نیست که بتوانیم تعلیل کنیم. و منهنا یظهر که چرا مرحوم شیخ وقتی که عمدهما خطأٌ را می خواهد علّت قرار دهد، این را می خواهد علّت قرار دهد، می گوید لما کان قصدهما بمنزله العدم فی نظر الشارع و فی الواقع. این فی نظر الشارع و فی الواقع می خواهد چه بگوید؟ می خواهد اشاره به همان نکته تکوینی کند. ببینید ما اگر عمدهما خطأٌ را مرادمان آن امر واقعی باشد که شارع هم آن امر واقعی را ملاحظه کرده است و دیده است. اگر آن باشد ما می گوییم که از یک طرف چون واقعا قصد صبی قصد ضعیفی است و اراده صبی اراده ضعیفی است و شارع این را ملاحظه کرده است و این را قبول کرده است. ضعف اراده واقعی که شارع آن ضعف را ملاحظه کرده است، منشأ شده است برای اینکه یک حکم شرعی به رفع خطا صادر بشود خب درست است دیگر. شارع یک امر واقعی که شارع هم آن را ملحوظ داشته است منشأ آن حکم شرعی به رفع قلم شده است. ولی نه خود حکم شرعی. خود حکم شرعی به اینکه عمد صبی و خطأه یکی است با رفع قلم یکی است. پس بنابراین عبارت معنایش روشن می شود شیخ می خواهد بگویدکه آن چیزی که منشأ حکم شرعی است، عمدهما خطأٌ به منشأ حکم شرعی اشاره دارد. آن منشأ حکم شرعی علت است برای حکم شرعی. منشأ حکم شرعی چیست؟ اولا ضعف اراده واقعی. اگر یک ضعفی داشته باشد که حالا شارع که همیشه امور واقعی را ملاحظه می کند. فرض کنید در چیزهای عرفی، مجرّد امر واقعی منشأ حکم قانون گذار نمی شود. قانون گذار اولا باید یک امر واقعی وجود داشته باشد و قانون گذار باید این امر واقعی را ملاحظه هم کرده باشد. باید نظر هم داشته باشد. این دو تا منشأ می شود که قانون گذار حکمش را جعل کند. مرحوم شیخ می گوید که از این طرف قصدهما بمنزله العدم است واقعا، شارع مقدس هم این را ملاحظه کرده است در نتیجه حکم به عدم کرده است. یعنی حکم به رفع عنهما القلم کرده است. خب کاملا روشن می شود و ارتباط صدر و ذیل با هم دیگر واضح می شود. خب چرا شارع آن تحمله العاقله را به قد رفع عنهما القلم ارتباط نداده است؟ چون قد رفع عنهما القلم، آن علت رفع قلم نیست. اگر باشد برعکس است. چون شارع این را به گردن عاقله گذاشته است، پس از صبی قلم برداشته شده است آن که ربطی ندارد. آن که علت نیست. پس بنابراین تحمله العاقله، هیچ وقت علیت برای قد رفع عنهما القلم ندارد. برعکس آن ممکن است که شیخ برعکس آن را هم تصویر کرده بود. پس تحمله العاقله هیچ وقت جنبه علیت نسبت به قد رفع عنهما القلم به هیچ معنایی ندارد. چه قد رفع عنهما القلم به معنای این است که در عاقبت در قیامت عقوبت نمی شود چه به معنای این باشد که مؤاخذه دنیوی را شارع برداشته است. به هر معنایی بگیریم اینکه شارع مقدس این را به گردن عاقله گذاشته است که این علیتی برای آن ندارد. او معلول عوامل خودش است ربطی به این ندارد. پس بنابراین این دو معنا فقط اینجا در علیت تصویر دارد. یکی اینکه تحمله العاقله معلول باشد. قد رفع عنهما القلم علت باشد. حالا یا علیت با واسطه یا جزء العله. آن تصویری که عرض کردم. این یک.
یا برعکس، عمدهما خطأٌ، اینجا دیگر عمدهما خطأٌ علت باشد. ولی نه حکم شارع به اینکه عمدهما خطأٌ. بعضی ها عبارت های شیخ را درست معنا نمی کنند. مرحوم آقا شیخ محمد حسین به عنوان اشکال به مرحوم شیخ گفته است که عمدهما خطأٌ، این با قد رفع عنهما القلم اثنینیتی بینشان نباشد. عمدهما خطأٌ یعنی در نظر شارع حکم کرده است به اینکه احکام خطا بر عمد اینها بار می شود. یا بفرمایید احکام عمد، احکامی که عمد بالغین دارد بر عمد اینها بار نمی شود. این خود همان رفع عنهما القلم است. مرحوم شیخ هم این را قبول دارد. عمدهما خطأٌ را به معنای حکم شرعی گرفته اند.
سؤال:
پاسخ: حالا کتابت سیئه را بگذارید کنار ربطی به اینجاها اصلا ندارد. به هیچ وجه اینجا بحثش؛ ایشان می گوید که عمدهما خطأٌ به معنای این است که شارع حکم شرعی کرده است که احکام عمد بالغین، در عمد صبی نیست. این همان قد رفع عنهما القلم است دیگر. چیز دیگری نیست بینشان اثنینیتی نیست که یکی از آنها علت دیگری باشد و یکی از آنها معلول دیگری. مرحوم شیخ این را علت قرار نداده است. حکم شرعی به تنزیل عمد صبی به منزله خطا را علت قرار نداده است. منشأ حکم شرعی را علت قرار داده است که منشأ حکم شرعی یک امر واقعی است که شارع آن امر را ملاحظه کرده است. فی نظر الشارع نه اینکه شارع بر طبق آن حکم واقعی حکم کرده است. عبارت را درست معنا نکرده اند بعد اشکال کرده اند که این معنا ندارد که این علت بر او باشد. بین آنها اثنینیتی نیست
سؤال: پس عمدهما خطأٌ شرعا، جزء العله
پاسخ: نه شرعا. عمدهما خطأٌ یعنی اینکه شارع، ملاحظه کرده است نه حکم شرعی را، منشأ حکم شرعی. اینکه قصد صبی قصد ناقص است. اراده صبی اراده ضعیفی است از یک طرف و این را هم شارع ملاحظه کرده است. یعنی دیده است. نظر کرده است فی نظر الشارع یعنی در دیدگاه شارع. دیدگاه شارع این است که این ضعفی که عرف می بیند شارع هم این ضعف را تصدیق کرده است. نتیجه این دو امر چیست؟ نتیجه اش حکم شرعی به عدم است. درست است دیگر. یک امر واقعی که وجود دارد. این امر واقعی را شارع هم ملاحظه کند اثنینیت وجود دارد دیگر. هم اثنینیتش واضح است تعلیلش هم واضح است. مرحوم آقا شیخ محمد حسین این را به معنای دیگر گرفته است، بعد اشکال کرده است که اینجا علیت و معلولیت بین اینها وجود ندارد. با این معنایی که ما کردیم خیلی خوب علیت و معلولیتش هم واضح می شود. حالا ادامه فرمایش شیخ
سؤال: فرمودید اگر .... را حکم شرعی بگیریم دیگر در همان رفع القلم اثنینیت نیست. اگر ...
پاسخ: آن یک نکته ای دارد که بعدا عرض می کنم. یک تعلیل ثبوتی داریم یک تعلیل اثباتی. مصداق را وقتی به حکم چیز می کنیم آن بحث اثباتی است نه ثبوتی. مصداق معلول حکم نیست.
سؤال:
پاسخ: نه نمی شود آن اثباتا است. آن کبری دلیل اثباتی بر صغری است. نه علت ثبوتی بر صغری
این بحث یک ادامه ای دارد که بعدا عرض می کنم.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد


پاسخ
#35
22 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

وجه علیت رفع القلم نسبت به تحمله العاقله
توضیحاتی از شیخ انصاری; پیرامون روایت ابی البختری داده شد. ایشان فرمودند باید بین فقرات این روایت ارتباطی وجود داشته باشد. در تصویر این ارتباط، ایشان دو احتمال مطرح کردند­­، یکی از احتمالات این بود که رفع القلم علت تحمل عاقله باشد. در تبیین اینکه رفع القلم چگونه می­تواند علت تحمل عاقله باشد، ابوی فرموده­اند که رفع القلم علت مستقیم نیست بلکه علت با واسطه می­باشد که ما از آن به علة العلة تعبیر کردیم. یعنی از آنجا که ملازمه­ای بین عدم ثبوت دیه بر خود شخص و ثبوت آن بر عاقله وجود دارد، در صورتی که شارع مقدس قلم را از صبی برداشته­ باشد، دیه بر عهده صبی نخواهد بود ، و چون دیه بر عهده او نیست، بالملازمه بر عهده عاقله قرار خواهد گرفت.
تفاوت بیان استاد و بیان آیت الله زنجانی حفظه الله
تعبیر ما متفاوت از تعبیر ابوی بود. تعبیر ما چنین بود که لازم نیست علت به صورت تمام العلة در نظر گرفته شود بلکه لحاظ آن به نحو جزء العلة نیز کافی می­باشد. گفته شد که روح این دو تعبیر واحد است. لکن تعبیر علیت با واسطه که در کلام ابوی آمده به لحاظ حالت اثبات است، یعنی دلیل بر ثبوتِ لازم، دلیل بر ثبوتِ ملزوم و کاشف از ثبوتِ ملزوم نیز می­باشد. توضیح اینکه از طرفی شارع مقدس مواخذه ( به همان معنای عامی که شیخ فرموده است ) را از صبی برداشته است، که لازمه رفع مواخذه از صبی عدم ثبوت دیه بر او می­باشد. از طرفی دیگر بین عدم ثبوت دیه بر صبی و ثبوت دیه بر عاقله تلازم وجود دارد. بنابراین با فرض عدم ثبوت دیه بر صبی، دیه بر عاقله ثابت خواهد شد و لذا علت عدم ثبوت دیه بر صبی، علت ثبوت دیه بر عاقله خواهد بود. اینکه گفته شد علت احد اللازمین علت لازم دیگر است، در واقع علت ملزوم نیست بلکه اثباتا دلیل بر ملزوم می­باشد. مراد از علت با واسطه که در کلام ابوی آمده همین است.
لکن ما به نحو دیگری تعبیر کرده و گفتیم: برای اینکه دیه بر عاقله ثابت شود چند مقدمه لازم است که با جمع شدن این مقدمات ثبوت دیه بر عاقله نتیجه گرفته می­شود. مقدمه اول اینکه در صورت حدوث قتل، به دلیل لا یطل مال امرء مسلم مصلحت اقتضاء می­کند که مسئولیت آن بر عهده کسی قرار بگیرد. مقدمه دوم اینکه قرار دادن این مسئولیت بر عهده صبی و به عبارت دیگر مواخذه صبی مفسده دارد. مقدمه سوم چنین است: آنچه که مسئولیت آن در وهله اول بر عهده صبی است، عاقله صبی اولی به قبول مسئولیت آن می­باشند. با ضمیمه کردن این سه مقدمه به یکدیگر چنین نتیجه می­گیریم که دیه بر عهده عاقله است. رفع القلم موجود در این روایت جزء العلة بوده و یکی از مقدمات مذکور (عدم ثبوت دیه بر صبی ) را ثابت می­کند. سایر مقدمات نیز در جای خود ثابت شده و در نتیجه ثبوت دیه بر عاقله اثبات می­گردد.
احتمالات شیخ; نسبت به معلول روایت
مرحوم شیخ در رابطه با معلول این روایت دو احتمال داده­اند : 1- معلول، عدم ثبوت دیه بر صبی باشد. 2- معلول، ثبوت دیه بر عاقله است. طبق احتمال اول یعنی اگر عدم ثبوت دیه بر صبی، معلول باشد، در این صورت علیت موجود در روایت علت تامه و یا به تعبیر حاج آقا معلول مستقیم خواهد بود؛ یعنی رفع مواخذه منشأ عدم ثبوت دیه بر صبی است. اما طبق احتمال دوم یعنی اگر معلول، ثبوت دیه بر عاقله باشد، در این صورت رفع القلم، جزء العله و به تعبیر حاج آقا معلول با واسطه و غیر مستقیم خواهد بود. تعبیر ایشان چنین است:
«فان ذکر رفع القلم فی الذیل لیس له وجه ارتباطٍ الا بأن تکون علهً لأصل الحکم و هو ثبوت الدیه علی العاقله»
در اینجا معلول را ثبوت الدیه علی العاقله گرفته­اند. اما در ادامه ایشان چنین می­فرمایند:
«و لا یخفی ان ارتباطها بالکلام علی وجه العلیه أو المعلولیه للحکم المذکور فی الروایه، اعنی عدم مؤاخذه الصبی و المجنون بمقتضاء جنایه العمد و هو القصاص علی بمقتضا شبه العمد هو الدیه فی مالهما لا یستقیم...»
ایشان در اینجا معلول را عدم ثبوت حکم عمد در حق صبی گرفته اند. با توضیحاتی که داده شد روشن می­شود که این عبارت­ها با یکدیگر تنافی ندارند.
عدم اختصاص مواخذه به امور اخروی
مرحوم شیخ; در ادامه می­فرمایند: از آنجا که بین اجزاء این روایت باید ارتباطی وجود داشته باشد ( یا رفع قلم علت برای تحمله العاقله و یا عمدهما خطأ علت رفع قلم است ) باید رفع قلم را به نحوی معنا کنیم که اختصاص به مواخذه اخری نداشته بلکه شامل مواخذات دنیوی مانند دیه شود. زیرا در صورتی که ما بخواهیم از این روایت عدم مواخذه صبی لا بالقصاص و لا بالدیة فی ماله را استفاده کنیم، این معنا با مواخذه اخروی( که ظهور بدوی روایت بوده و شیخ هم ابتداءا به همین معنا گرفته بودند) سازگار نخواهد بود. به همین جهت این امر خود قرینه بر این است که مراد از مواخذه یک معنای اعمیست که شامل این معانی می­شود.
مسلوب العباره بودن صبی
شیخ می­فرماید: این معنای اعم مؤاخذه در بحث صحت معاملات نیز جریان دارد. یعنی همانطور که در بیع، بایع مواخذه بر مثمن شده و باید مثمن را به مشتری بدهد و مشتری نیز مواخذه بر ثمن شده و باید ثمن را به بایع بپردازد و یا در بحث اقرار المقر یؤخذ باقراره و باید آنچه را که اقرار کرده به مقرّ له تحویل نماید، همه این مأخوذیت­ها توسط رفع القلم برداشته می­شود و لذا صبی هیچ مأخوذیتی نخواهد داشت. عدم این مأخوذیت­ها به معنای بطلان معامله صبی می­باشد. زیرا اگر معامله صحیح باشد، باید این مأخوذیت­ها وجود داشته باشد، و ممکن نیست که معامله­ای صحیح باشد اما این مأخوذیت­ها وجود نداشته­ باشند[1]. نتیجه اینکه معنای رفع القلم بطلان معامله می­باشد[2].
ممکن است گفت شود این روایت تنها ناظر به اموری است که صبی آنها را بدون اذن ولی خود انجام می­دهد اما این روایت صحت اموری که صبی با اذن ولی انجام می­دهد را نفی نمی­کند. شیخ در پاسخ از این اشکال می­گوید: اطلاق این روایت اقتضاء می­کند که قلم از صبی مطلقا برداشته شده باشد چه صبی مستقلا کاری را انجام دهد و یا به اذن ولی اقدام به عملی نماید، به عبارت دیگر صبی مطلقا مأخوذ نیست چه اذن از ولی داشته باشد یا نداشته باشد.
حال که معامله صبی حتی با وجود اذن از ولی باطل است، این معنا به دست می­­آید که صبی مسلوب العباره می­باشد . چون اگر عدم مأخوذیت صبی به صورت عدم مأذون بودن از جانب ولی اختصاص داشت، ممکن بود نکته عدم صحت معامله، محجور بودن صبی باشد. این مطلب مسلم است که صبی محجور است اما بحث در مقام در این جهت است که آیا الفاظ صبی بی اثر و بی خاصیت است؟ و آیا انشاء صبی اثری ندارد؟ در این مقام ما در صدد اثبات مسلوب العباره بودن صبی و عدم ترتب اثر بر انشاء صبی هستیم. اگر عدم مأخوذیت صبی تنها در جایی باشد که او مأذون نباشد، در این صورت ممکن است این حکم به دلیل محجور بودن او باشد لذا گفته می­شود که او بدون اذن ولی، حق انجام معامله­ای را ندارد. اما شیخ; می­فرماید: اطلاق این روایت اقتضاء دارد که صبی حتی با اذن ولی هم مأخوذ نیست و این اطلاق وجهی ندارد مگر اینکه گفته شود صبی مسلوب العباره می­باشد.
این بحث نیاز به یک تکمله­ای دارد، زیرا ممکن است گفته شود اینکه شما می­گویید صبی مأخوذ به مال نیست، این کلام در صورتی جریان دارد که صبی بخواهد نسبت به اموال خود معامله­ای را انجام دهد، اما اگر صبی نسبت به اموال دیگران عقد بیعی را اجرا کند و تنها مجری صیغه باشد، در این صورت صبی مأخوذ نخواهد بود، بلکه صاحب مال ماخوذ می­گردد. از این رو ما در این جا نیازمند یک القاء خصوصیت عرفیه هستیم. فلذا باید گفت اگر انشاء صبی نسبت به اموال خود اثر نداشته و لفظ او بی اثر باشد، در جایی که نسبت به مال دیگری هم بخواهد معامله­ای انجام دهد، الفاظ او اثری نخواهد داشت. زیرا جایی که معامله برای صبی باشد خصوصیتی را در الفاظ او ایجاد نمی­کند بلکه شارع در تمام موارد الفاظ صبی را کلا لفظٍ قرار داده است.
بله اگر نکته عدم صحت معامله محجور بودن صبی بود، در این صورت گفته می­شد الفاظ او نسبت به اموال دیگران اثر دارد. اما با توجه به بیان شیخ; که صبی را مسلوب العباره دانستند فرقی بین الفاظ صبی نسبت به اموال خود و بین الفاظ او نسبت به اموال دیگران وجود نخواهد داشت. زیرا عرف بین مسلوب العباره بودن صبی نسبت به اموال خود و بین مسلوب العباره بودن او نسبت به اموال دیگران، ملازمه می­بیند و خصوصیتی برای آن در نظر عرف وجود ندارد. بنابراین معامله صبی به طور کلی باطل است چه به اذن ولی باشد یا نباشد و چه معامله را نسبت به اموال خود انجام دهد یا نسبت به اموال دیگران. مرحوم حائری; در فقه العقود اشاره به القاء خصوصیت در اینجا کرده­اند[3]. البته بعید نیست که بگوییم شیخ; القاء خصوصیت را به دلیل وضوحش بیان ننموده است.
نتیجه اینکه در هر فعلی که در ترتب آن قصد دخالت داشته باشد ( مانند قتل و معامله و ...) قصد صبی کلا قصدٍ خواهد بود .
اشکال مرحوم اصفهانی;
مرحوم اصفهانی; در اینجا اشکالی به شیخ; مطرح نموده­اند. ایشان می­فرماید: مخاطب اوفوا بالعقود کیست؟ آیا مجری صیغه مخاطب اوفوا بالعقود است یا من له العقد؟ ایشان می­گوید آن کسی که باید به عقد وفا بکند من له العقد است، در حالی که مجری صیغه من له العقد نیست. من له العقد کسی است که استقلالا عقد را انجام می­دهد. در صورتی که ولی تمام اختیارات معامله را به صبی واگذار کرده باشد به نحوی که صبی من له العقد باشد، در این صورت کلام شیخ درست است و معامله صبی باطل خواهد بود. اما اگر ولی تنها اجازه اجرای صیغه را به صبی داده باشد، در این صورت صبی من له العقد نیست بلکه ولی من له العقد می­باشد. به همین جهت در این مورد عدم مواخذه صبی منافات با اجرای عقد صبی ندارد چرا که در این معامله من له العقد ماخوذ خواهد است نه صبی. فلذا اینکه شیخ فرموده اطلاق روایت صورت اذن ولی را هم شامل می­شود، مشکل را حل نخواهد کرد[4].
جواب از اشکال
یک بحث مبنایی در اینجا وجود دارد که فقط به آن اشاره می­کنیم و آن اینکه مخاطب اوفوا بالعقود چه کسانی هستند؟ آیا مخاطب آن من له العقد است یا مالکین و یا افراد دیگر؟ لکن ما در اینجا به نکته دیگری اشاره می­کنیم به این صورت که اگر عقدی صحیح باشد، مالک در قبال عقد وظیفه دارد که مال را باید تحویل بدهد به این معنا که دیگر نمی­تواند در آن مال تصرف نماید و باید آن را به طرف مقابل تسلیم کند و لذا طرف مقابل هم می­تواند آن مال را از او مواخذه نماید. مرحوم شیخ هم روی همین نکته تاکید کرده و فرموده است اگر آن مال، مال صبی باشد و مجری عقد هم خود صبی باشد، باید مالک جدید بتواند مال خود را از صبی مواخذه نماید و از صبی بخواهد که بین او و مالش حائل و مانعی ایجاد نکند. بنابراین شیخ; از همین جهت استفاده کرده و می­گوید لازمه این مطلب عدم صحت معامله است. زیرا اگر معامله صحیح باشد، یک مواخذه­ای برای صبی ایجاد می­شود، حتی اگر آن مواخذه بعد از بلوغ انجام گیرد و یا حتی اگر تحویل مال به تخلیة السبیل باشد. زیرا معنای رفع القلم این است که عمل صبی علی الاطلاق و لو بعد البلوغ منشأ مواخذه نمی­شود. رفع القلم به این صورت نیست که در زمان کودکی مواخذه نوشته نشده اما بعد از بزرگ شدن طبق آن مواخذه انجام گیرد. بنابراین این اشکال مرحوم اصفهانی; به شیخ; وارد نیست.
عدم عمومیت رفع القلم نسبت به ضمان
شیخ در ادامه می­فرماید: اگر ما رفع قلم را علت حکم گرفتیم در این صورت یک معنای عامی خواهد داشت به نحوی که هر مواخذه­ای را نفی می­کند. نتیجه این مطلب این است که اگر صبی مالی را اتلاف کرد نباید ضامن آن باشد، در حالی که در اتلاف مال صبی قطعا ضامن است. ممکن است گفته شود که چه اشکالی داد که این مورد از تحت آن حکم عام تخصیص زده شود؟ ایشان در جواب می­گویند اینکه بگوییم روایت ذاتا شامل این موضوع شده اما آن را با تخصیص خارج می­کنیم، بعید است. زیرا اگر مواخذه را به معنایی بگیریم که شامل چنین غرامتهایی بشود و سپس بخواهیم این حکم ظاهر و واضح را تخصیص بزنیم بعید است. بنابراین باید روایت را از همان ابتدا به معنایی بگیریم که شامل این موارد نشود.
ایشان می­فرماید: این اشکال بر ما وارد نمی­شود. زیرا ما دو احتمال و دو توجیه در روایت بیان کردیم : 1- رفع عنهما القلم علت باشد، که اشکال مذکور بر این وجه وارد است. 2- رفع عنهما القلم معلول عمدهما خطأ باشد، که طبق این احتمال و توجیه آن اشکال وارد نخواهد بود. زیرا شیخ; سابقا در توضیح این وجه گفتند در این صورت روایت می­­گوید از آنجا که عمد صبی و قصد او ، قصد ضعیفی است، شارع قلم را از او برداشته است. با توجه به این توضیح رفع قلم اختصاص به احکامی پیدا می­کند که در آنها قصد و عمد معتبر است، اما اتلاف چنین نیست چون اتلاف چه عمدا باشد و چه سهوا و چه خطأ موجب ضمان می­باشد. به عبارت دیگر اگر رفع عنهما القلم معلول باشد به جهت مضیق بودن علت، تنها به قسم خاصی از احکام تعلق خواهد گرفت. چون وقتی علت ، عدم قوت اراده صبی باشد، تنها به احکامی مرتبط می­شود که در آنها اراده دخالت داشته باشد. اما احکامی که اراده در آنها دخالتی ندارد مشمول حکم نخواهند بود فلذا از همان ابتدا بحث اتلاف مشمول این روایت نمی­شود.
عبارت شیخ; چنین است:
ثم إن مقتضى عموم هذه الفقرة بناء على كونها علة للحكم عدم مؤاخذتهما بالاتلاف الحاصل منهما كما هو ظاهر المحكي عن بعض إلا أن يلتزم بخروج ذلك عن عموم رفع القلم و لا يخلو من بعد[b][5][/b]
 
اشکال استاد بر مرحوم اصفهانی;
مرحوم اصفهانی; در توضیح عبارت شیخ بیانی دارند که اصلا توضیح آن عبارت نیست. ایشان در ذیل الا أن یلتزم بخروج ذلک من عموم رفع القلم می­فرماید: برای خروج این احکام از عموم رفع القلم دو وجه در مقام متصور است: 1- تناسب حکم موضوع اقتضاء دارد که این احکام مشمول رفع القلم نباشد. 2- وجه دوم ایشان را فراموش کرده­ام. لکن ایشان در هر دو وجه این احکام را تخصصا خارج می­کنند. یعنی ایشان خروج ذلک من عموم رفع القلم را خروج تخصصی گرفته­اند، در حالی که این معنای ایشان هیچ بعدی ندارد.[6]
کلمه خروج دو معنا دارد: 1- خارج بودن 2- خارج شدن. آنچه را که شیخ; اراده کرده است خارج شدن است به این نحو که عموم رفع القلمی وجود دارد که این حکم از آن ( تخصیصا ) خارج می­شود. اما آنجایی که از همان ابتدا خارج باشد، به این صورت خواهد بود که عمومی در کار نبوده بلکه توهم عموم بوده است. بیان مرحوم اصفهانی; تخصص را اثبات می­کند و لذا لا یخلوا من بعد را هم ایشان توضیح نداده است. توضیح عبارت شیخ باید به صورت تخصیص توضیح داده شود یعنی ما به سبب اجماع این مورد را خارج کنیم. لذا شیخ; می­فرماید : اگر حکم واضحی در مقام وجود داشته باشد و ما بخواهیم آن را با اجماع خارج کنیم، لا یخلو من بُعدٍ، زیرا در تخصیص معمولا افراد غیر واضح و خفیّ تخصیص زده می­شود نه افراد واضح. لذا اگر حکم عامی که شامل فرد واضحی است را بخواهیم با اجماع تخصیص بزنیم، بعید می­باشد. بلکه باید حکم را به نحوی بیان کرد که ابتدا شامل آن فرد نگردد.
اینکه چه مقدار از فرمایشات شیخ; صحیح است یا صحیح نیست، در جلسه بعد بررسی خواهد شد.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
 
 

[1] البته نمی­خواهیم بگوییم که این مأخوذیت­ها باید بالفعل ثابت باشد بلکه مأخوذ بودن و لو بعد از بلوغ، کافی در صحت معامله می­باشد. لکن از این روایت چنین استفاده می­شود که صبی حتی بعد از بلوغ هم نسبت به اعمال سابق خود ماخوذیتی ندارد.
[2] فإذا التزم على نفسه مالًا بإقرارٍ أو معاوضةٍ و لو بإذن الوليّ، فلا أثر له في إلزامه بالمال و مؤاخذته به و لو بعد البلوغ. فإذا لم يلزمه شي‌ء بالتزاماته و لو كانت بإذن الولي، فليس ذلك إلّا لسلب قصده و عدم العبرة بإنشائه؛ إذ لو كان ذلك لأجل عدم  استقلاله و حجره عن الالتزامات على نفسه، لم يكن عدم المؤاخذة شاملًا لصورة إذن الوليّ، و قد فرضنا الحكم مطلقاً، فيدلّ بالالتزام على كون قصده في إنشاءاته و إخباراته مسلوب الأثر.      كتاب المكاسب (للشيخ الأنصاري، ط - الحديثة)؛ ج‌3، ص: 283
[3] صحّة هذا الكلام مبنية على ان يدّعى انّ الفهم العرفي يستبعد افتراض بطلان عقد الصبي في ماله تحت اذن الولي و إشرافه بنكتة يخصه، بل إمّا ان يكون ذلك بنكتة إلحاق الصبي المميز بغير المميز و سلب عبارته. اذن يبطل حتى العقد الذي يصدر منه بالوكالة عن البالغ في مال البالغ، أو انّه لا يلحق المميز بغيره و لا تسلب عبارته و تكون نكتة بطلان عقده إلحاق الرشيد منهم بغير الرشيد      فقه العقود؛ ج‌2، ص: 167
[4] بل لسلب الأثر عن فعله الذي لو كان كبيرا لكان مما يؤاخذ به، و من الواضح أنّ المؤاخذ بالعقد و بالوفاء به من له العقد لا مباشر إجراء الصيغة، كبيرا كان أو صغيرا، و كذا بكل التزام و بكل فعل له أثر. و قد مرّ أنّ مجرد إذن الولي لا يوجب الاستقلال في العمل، بل ربّما يكون و ربّما لا يكون، فإذا فوّض إليه أمر المعاملة و تدبير شأنها كسائر الوكلاء المفوضين فلا أثر لفعله، و إذا لم يفوّض إليه شي‌ء، بل كان تدبير شأن المعاملة بنظر الولي و كان الصبي مباشرا لإجراء الصيغة فقط فلا بيع و لا عقد له، و منه تعرف أنّ إطلاق النص لصورة إذن الولي لا يفيد سلب الأثر عن عبارته.  حاشية كتاب المكاسب (للأصفهاني، ط - الحديثة)؛ ج‌2، ص: 23
[5] كتاب المكاسب (للشيخ الأنصاري، ط - الحديثة)، ج‌3، ص: 284
[6] قوله قدّس سرّه: (إلّا أن يلتزم بخروج ذلك عن عموم رفع القلم .. إلخ)
بأحد تقريبين: إمّا بدعوى أنّ مقتضى مناسبة الحكم و الموضوع، أنّه كل أثر ينوط ترتبه على الفعل بالعقل و كماله و استشعار الفاعل، فهو مرفوع عن المجنون و الصبي و النائم، لفقد العقل في الأول، و فقد كماله نوعا في الثاني، و فقد الشعور في الثالث، فمثل الضمان المترتب على مجرد الإتلاف الغير المنوط بشي‌ء خارج عن عموم الآثار المرفوعة. أو بدعوى أنّ حديث رفع القلم كحديث رفع التسعة عن الأمة وارد مورد الامتنان، فإذا كان رفع القلم امتنانا على الصبي و خلاف الامتنان على الكبير فلا يعمه، إذ لا ترجيح للصغير على الكبير، و بنظيره نقول بثبوت الضمان في الإتلاف خطأ و نسيانا، و عدم رفعه بحديث رفع الخطأ و النسيان.  حاشية كتاب المكاسب (للأصفهاني، ط - الحديثة)؛ ج‌2، ص: 23
 

پاسخ
#36
23 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

بحث ما در مورد کلام مرحوم شیخ بود در حدیث ابی البختری. توضیحاتی در مورد حدیث ابی البختری عرض کردیم و در مورد اینکه شیخ نسبت به حدیث ابی البختری چطور نگاهی دارد. به اشکالات و بحث هایی که آقایان در ذیل این حدیث ابی البختری نسبت به کلام شیخ فرموده اند بپردازیم
سؤال: ببخشید قبل از اینکه اشکال بفرمایید، چرا شیخ بین این دو فقره تنافی دیده است. یعنی نمی توانست بگوید که رفع قلم علت تحمله العاقله باشد و از آن طرف عمدهما خطأٌ هم علت رفع قلم باشد. این که منافاتی ندارد
پاسخ: تنافی ندیده است. أو می تواند به معنای منع خلف باشد. ممکن است این علت آن باشد ممکن است آن علت آن باشد به نحو منع خلف. أو گاهی اوقات به معنای أو تردیدی است و گاهی اوقات به معنای أو منع خلف. مانع الجمع نیستند ولی دلیل هم نداریم که هر دو باشد. هر یک از اینها باشد کافی است برای ارتباط. یعنی یکی از اینها علی سبیل منع الخلف باشد باشد تا ارتباط ایجاد شود.
مرحوم نائینی اینجا در حاشیه مکاسب بحثی دارند من ابتدا یک سیر کلی به مبحث مرحوم نائینی داشته باشم تا برسم به این مبحثی که مورد بحث ما هست. ایشان در این بحث روایات را سه دسته می کند. دسته اول ما دلّ علی جواز امر الیتیم بعد الاحترام. آن در بحث ما داخل نیست خود ایشان هم می گوید که دال بر مسلوب العباره صبی نیست. دسته دوم ما دلّ علی رفع القلم عنه. ایشان عقیده اش این است که این روایات دال بر مسلوب العباره بودن است. خب مفصل بحث می کند. بعد دسته سوم ما دلّ علی ان عمده و خطأه واحد. ایشان نسبت به این دسته سوم می گویند که اشکالی را طرح می کنند که
يمكن دعوى ورودها في مورد خاصّ و هو باب الديات أو عمومها للكفّارات أيضا و عدم شمولها لجميع أفعاله كالعقود و الإيقاعات
بعد استدلالاتی می کنند بر این مطلب. کاری به استدلالات ایشان ندارم. بعد هم بحث تحمله العاقله که در بعضی از روایات ذیل این روایت دارد این را هم به عنوان شاهد بر اینکه این مخصوص جنایات است ذکر می کنند و بعد اشکال می کنند که
لكن يمكن الجواب عن هذا الإشكال
که این تحمله العاقله که در بعضی از روایات ذیل قرار گرفته است روایت مطلق را باعث نمی شود که حمل باب جنایات کند. ادامه اش از این به بعد به بحث ما مربوط است. صحبت هایی که دارم حالا من بعضی از عبارت هایش را می خوانم، من یک مقداری صدر و ذیل کلمات ایشان را با هم دیگر جفت و جور کردم نتوانستم خیلی بعضی از کلمات ایشان را درست چیز کنم. حالا عبارت را می خوانم
هذا مضافا إلى ما ورد في رواية أبي البختري عن عليّ عليه السلام
قبل از آن این مطلب را بگویم که مدل بحث ایشان با مدلی که ما از آن کتاب المکاسب و البیع آقا شیخ محمد تقی آملی قبلا عرض می کردیم خیلی فرق دارد. آن مثلا یک سبک دیگر بحث کرده ایم خیلی مفصل تر است و بعضی از بحث هایی که آنجا ما طرح می کردیم که نامفهوم است یک بیانی در آن هست.
هذا مضافا إلى ما ورد في رواية أبي البختري عن عليّ عليه السلام أنّه كان يقول المجنون و المعتوه الّذي لا يفيق و الصبيّ الّذي لم يبلغ عمدهما خطأ يحمله العاقلة و قد رفع عنهما القلم فإنّ قوله ع و قد رفع عنهما القلم بمنزلة العلّة لقوله ع عمدهما خطأ
قد رفع عنهما القلم را علت عمدهما خطأٌ گرفته است. آیا یک ابهامی ابتدائا دارد علت برای خصوص آن عمدهما خطأٌ است. یا با آن تحمله العاقله که ذیل آن آمده است علت برای این مجموعه است. این را داشته باشید چون ذیل عبارت می گوید که این نمی تواند علت باشد. با علیت ناسازگار اس و اینها یک جور دیگر مشی کرده است. حالا ببینیم این عبارت ها را چه جوری می شود جفت و جور کرد.
و مقتضاه أنّ الأفعال الّتي تترتّب عليها الآثار إذا صدرت عن قصد من غير الصبيّ و المجنون إذا صدرت عنهما فكالصّادرة عن غيرهما بلا قصد
ایشان می گوید که لازمه این مطلب این است که افعالی که اگر از دیگران عن قصدٍ صادر می شد، اگر از صبی و مجنون عن قصدٍ صادر می شود آن آثاری که نسبت به دیگران بود، این عمد و قصد صبی و مجنون آن آثار را بار نشود.
لأنّ قلم جعل الأحكام مرفوع عنهما فمقتضى التّعليل هو التعدي إلى غير الجنايات
پس علت را قد رفع عنهما القلم گرفته است و معلول را عمدهما خطأ گرفته است. می گوید که مقتضی تعلیل این است که تعدی الی غیر باب الجنایات. این یعنی چه اصلا؟ شما داشتید در مورد عمدهما خطأٌ استدلال می کردید می خواهید بگویید چون یک علت عام برایش ذکر شده است این معلول را باید تعمیم دهیم یا خود آن علت را می خواهیم بگوییم که در غیر باب جنایات هم تعمیم دارد. خب علت را که خود ایشان رفع القلم را عام می دانست. اینجا دارد استدلال می کند می خواهد عمدهما و خطأٌ را تعمیم از آن استفاده کند. چون یک علت عام ذکر کرده است این معلول  عام می شود؟ این چه چیزی دارد مراد چیست؟ مقتضی التعلیل هو التعدی الی غیر الجنایات، یعنی آن عمدهما و خطأ واحد را مفادش را عام می کند یا خود آن حکم را می گوید که در جای دیگر است. آن عیب ندارد ولی از بحث ما خارج است.
سؤال:
پاسخ: تحمله العاقله که نمی تواند عام باشد. اصلا بحث تحمله العاقله را به آن معنا که نیاورده است. علت را رفع قلم قرار داده است. علت را توجه فرمایید. علت رفع قلم هست معلول هر چه باشد عام نمی شود. علت که معلول را تعمیم نمی دهد. علت خودش حکمش در جای دیگر ثابت، فرض کنید ما می گوییم که لا تشرب الخمر لأنه مسکر. لأنه مسکر یک علت عام است. این معنایش این است که کل مسکرٍ حرامٌ. ولی نه اینکه لا تشرب الخمر یعنی کل مسکرٍ حرامٌ. این عبارت را که تعمیم نمی دهد. حکم مسئله را می گوید که در غیر این مورد هم هست. ولی آن معلول آن جمله ای که دال بر معلول است را که مفادش را تغییر نمی دهد. آن مفادش همان است. این جوری که
سؤال: عمدهما خطأ یک اثری تحمله العاقله است
پاسخ: بحث این است که ایشان رفع القلم را علت گرفته است. می گوید که رفع القلم علت است و عمدهما خطأٌ معلول است. حالا عمدهما خطأٌ را به تنهایی معلول بگیرید با تحمله العاقله چیز بگیرید حالا آن هر کدام باشد. آن را بعد در موردش صحبت می کنیم که ایشان چه می خواهند بگویند. عرض من این است که این علت شما عام هست. حالا که علت شما عام هست لفظی که دالّ بر معلول هم هست عمومیت پیدا می کند؟
سؤآل: شاید منظورش این است که عمدهما خطأٌ فی ذاته مردد است بین معنیین است وقتی که مقید باشد، علت نمی تاند تغییرش دهد ولی وقتی مردد بین معنیین باشد عمومیت علت خودش یک قرینه است
استاد: چرا؟ با هر دو معنا سازگار است. هم با معنای عام و هم با معنای خاص. قرینیت دارد بر معنای عام؟ چه ربطی دارد؟
شاگرد: بالاخره یکی را می خواسته است بگوید دیگر
استاد: نه کدام را می خواسته بگوید عام یا خاص. هر کدام باشد حرف صحیح است.این عبارت یک طرف. ادامه بحث چیز عجیبی است.
بل يستفاد منه أنّ الطّائفة الثانية و الثّالثة وردتا لمعنى واحد
از این روایت استفاده می شود که طایفه ثانیه یعنی رفع القلم و طایفه ثالثه که عمدهما و خطأٌ واحد، وردتا لمعنی واحد. چون اینجا تعلیل شده است عمدهما خطأ به یک علت بنابراین این دو تا معنایشان یکی است. این یعنی چه؟ این چه معنایی دارد؟ چون تعلیل شده است ایشان تعلیل معنا کرد پس معنای اینها یکی است. معنایش چیست این؟ من نفهمیدم.
و كلّ منهما مخصوصان بالأفعال القصديّة لا الأفعال الّتي تكون موضوعات للأحكام بذواتها
بعد ایشان وارد اشکال به شیخ می شوند.
و على هذا فلا وجه لقول المصنف قدّس سرّه بل يمكن بملاحظة بعض ما ورد من هذه الأخبار في قتل المجنون و الصبيّ استظهار المطلب من حديث رفع القلم إلى آخره لأنّه بعد ما عرفت من اتّحاد معنى الفقرتين لا وجه لاستظهار الاتّحاد من هذه الرّواية بالخصوص
یعنی معنی این دو تا روایت یکی است. دلیلش فوقش این است که از این روایت استفاده می کردید. مرحوم شیخ می گوید که ما از این روایت وحدت معنا استفاده کنیم. ایشان می گوید که وقتی ما گفتیم که معنای دو روایت معنایشان یکی است، پس چرا می گوید که از خصوص این روایت استفاده می شود چرا؟ اتحاد معنا ذاتا که شما قبول نکردید که اتحاد دارند. اگر هم اتحاد اثبات شود از این روایت اثبات می شود که من عرض کردم آن هم از کجای روایت اتحاد در می آید من نفهمیدم. بعد اشکال به شیخ می کنند که این، لأنه بعد ما عرفت من اتحاد معنی الفقرتین لا وجه لاستظهار الاتحاد من هذه الروایه بالخصوص. خب شما هم که قبلا می خواستید اثبات کنید، می خواستید به قرینه این روایت، بل یستفاد منه ان الطائفه الثانیه و الثالثه وردتا لمعنی الواحد. شما حرفتان با حرف شیخ یکی است. می خواستید بگویید که از این روایت این مطلب استفاده می شود که معنای این دو تا یکی است. شیخ هم که همین را می خواست بگوید. پس این چه اشکالی به مرحوم شیخ است؟
بل في جميع الرّوايات الواردة هذه الكلمة يراد منها مع قطع النّظر عن معناه الكنائي رفع فعله القصدي
مرحوم شیخ نمی دانم ایشان کلام شیخ را این جوری فهمیده است که شیخ می خواهد بگوید که از روایت عمد الصبی و خطأه واحد، یک نکته ای قبلا من عرض کنم،
لحن کلام ایشان با لحن کلام مرحوم شیخ خیلی متفاوت است. ایشان بحث رفع قلم را ابتدائا عام می داند این برایش مسلم است. مرحوم شیخ در همین جا اشکال دارد. مرحوم شیخ این روایت را برای تعمیم عمد الصبی وخطأه واحد نیاورده است. برای تعمیم رفع القلم آورده است.. مرحوم نائینی معنای رفع قلم را عام می داند. بنابراین این روایت را آورده است برای اینکه عمدهما و خطأها واحد را تعمیم دهد. به خلاف کاری که مرحوم شیخ می خواهد بکند. بعد ایشان اشکال به مرحوم شیخ می کند یعنی فضای بحث ایشان با فضای بحث مرحوم شیخ کاملا متفاوت است بعد این را به عنوان اشکال مرحوم شیخ ایشان مطرح فرموده اند. هیچ نفهمیدم که این صدر و ذیل کلماتش را چطوری می شود که با هم دیگر جفت و جور کرد.
فإنّ معنى رفع قلم الأحكام هو أن عمدهما خطأ فإنّ اشتراكه مع المجنون في رفع القلم عنه و كون عمده خطأ يقتضي أن يكون المرفوع هو الفعل القصدي
ثم لا يخفى
بعد یک اشکال دیگر به مرحوم شیخ می کنند می گویند که اگر شما در حدیث رفع قلم مؤاخذه نباید در تقدیر بگیرید. اگر مؤاخذه در تقدیر بگیرید ظاهر مؤاخذه این است که مؤاخذه دنیوی، خصوص مؤاخذه اخروی مراد است. این را به عنوان یک اشکال به مرحوم شیخ مطرح می فرمایند. شیخ می گوید: المؤاخذه الاعم من الاخرویه و الدنیویه، این را تقدیر می گیریم. مگر کسی گفته است که حتما لفظ مؤاخذه باید در تقدیر بگیریم که بعد بحث کنیم که این لفظ مؤاخذه ظهور در چه چیزی دارد؟ شیخ مثلا می خواهد بگوید که به قرینه ارتباط بین صدر و ذیل در حدیث رفع قلم باید المؤاخذه یک معنایی در تقدیر بگیرید که هم مؤآخذه دنیوی را شامل شود هم مؤاخذه اخروی را. شما می گویید که کلمه مؤآخذه ظهور در اخروی دارد. خب مؤاخذه در اخروی نگیرید. بگویید که المؤآخذه الأخرویه دو الدنیویه. تقدیر می خواهید بگیرید دیگر. چرا لفظ المؤاخذه را در تقدیر، مرحوم شیخ هم که نگفته بود لفظ المؤاخذه. گفته بود که از این استفاده می شود که مرفوع، اعم از مؤاخذه دنیوی و اخروی است. ایشان بعد اشکال می کند که
ثم لا يخفى أنّه لا وجه لتقدير المؤاخذة ثم تعميمها للآثار الأخرويّة و الدنيويّة فإنّ المؤاخذة بناء على لزوم تقديرها ظاهرة في العقوبة الأخرويّة
ایشان ابتدائا می گوید که روایت عقوبت دنیویه را می گیرد، از اینکه روایت عقوبت دنیویه را می گیرد تقدیر را تعمیم داده است. نه اینکه اول یک دلیل آورده است برای اینکه مؤاخذه مقدر است بعد آن مؤاخذه مقدر را آورده است و دنبال این بوده است که معنا کند. چون همچین دلیلی که نداریم. بحث این است که ایشان می گوید که ارتباط بین صدر و ذیل اقتضا می کند ما باید مرفوع را اعم از مؤاخذه دنیوی و اخروی بگیریم. شما می گویید که لفظ مؤاخذه تاب این معنا را ندارد. حالا درست یا نادرست کاری ندارم خیلی نمی خواهم آن بحث را بکنم. خب مؤاخذه تقدیر نگیرید. بگویید عن مؤآخذه الاخرویه أو الدنیویه. این مجموع مرکب را تقدیر بگیرید. پس این اشکال به شیخ چیست؟ یعنی بحث کردن خیلی من نتوانستم این کلمات را به یک روش چیز بحث را در بیاورم.
سؤال: تقدیر گرفتن در ظهور می آید یا دلالت اقتضاء است؟
پاسخ: تقدیر است یا دلالت اقتضا هست هر چه می خواهد باشد خیلی مهم نیست که بحث اینکه اینها آیا مراد از اینجا تقدیر لفظی است یا معنوی است نمی خواهم آنها را بحث کنم. ممکن است بعضی از اینها را تقدیر لفظی شیخ نمی خواهد بگیرد اینها مصحح جعل هستند نه تقدیر لفظی. آنها را نمی خواهم در آن فضا وارد شوم که کلام شیخ چطوری تفسیر می شود و امثال اینها. ادامه اش برای من جالب تر است.
ثم لا وجه لاحتمال العليّة و المعلوليّة كليهما في رفع القلم
می گوید اینکه هر دو را احتمال دهید درست نیست. یک احتمال آن متعین است.
فإنّ الظّاهر منه كونه علّة لأنّه أعمّ موردا من قوله تحمله العاقلة
اینجا معلول را تحمله العاقله را هم پایش آمد وسط. می گوید که ظاهرش این است که علت هست. چون تحمله العاقله مورد خاص است. پس معلول ما، عمدهما و خطأٌ واحد تحمله العاقله است. این مجموعه را معلول باید بگیریم. حرف ایشان در ادامه این است که این مجموعه چون خاص است و رفع القلم عام است، عام را باید علت گرفت و خاص را باید معلول گرفت.
و العلّة بمنزلة الكبرى الكليّة و الحكم المعلّل بمنزلة الصّغرى و جعله معلولا لقوله ع عمدهما خطأ لا يستقيم
می گوید که این معلول عمدهما خطأٌ این رفع القلم را معلول عمدهما خطأٌ قرار دهید این درست نیست. معلول خصوص عمدهما خطأٌ را ایشان می خواهد بگوید یا با تحمله العاقله؟ این ابهامی که در عبارت وجود دارد این است.
لأنّهما إما متّحدان معنى بناء على أن يكون المراد من رفع القلم رفع الأفعال القصديّة
ایشان می گوید که یا این دو تا معنایشان یکی است معنای کدام می تواند یکی باشد؟ رفع قلم تنها با عمدهما و خطأٌ واحد. تحمله العاقله را نباید وسطش بیاورید. چون اگر او را بیاورید وسط که معنایش مشخص است که با اینها یکی نیست. عمدهما و خطأٌ واحد، به تنهایی با رفع عنه القلم می تواند معنایش واحد باشد. و الا با تحمله العاقله که خب مغایرت معنایی اش واضح است. إما متّحدان معنى بناء على أن يكون المراد من رفع القلم رفع الأفعال القصديّة، یعنی ایشان می گوید که رفع قلم رفع جمیع احکام نیست. افعالی که قصد در موضوعش اخذ شده باشد، اگر مراد رفع خصوص احکامی هست که قصد در آن اخذ شده است، عمدهما خطأٌ همین می شود دیگر. عمدهما خطأٌ می گوید که افعالی که در آن عمد یعنی قصد اخذ شده است، اگر از صبی باشد این عمدش به درد نمی خورد. عمد این مرفوع است. معنایش یکی می شود. عمدهما و خطأٌ واحد یعنی احکامی که بر عمد و قصد صبی بار می شود، بر قصد بزرگتر ها بار می شود اگر از صبی سر زند این احکام بار نمی شود. رفع قلم هم اگر مراد همین باشد، خب اینها مثل هم می شوند. اگر رفع قلم معنایش عام باشد، هم افعال قصدیه را شامل شود و هم افعال غیر قصدیه را شامل شود. آن وقت رفع القلم یک معنای عام پیدا میکند آن معنای عام که پیدا کرد باید رفع القلم علت باشد برای، و
و إمّا يناسب العليّة لو كان المراد الأعمّ منها و من غيرها
یعنی دیگر چون اگر معنای رفع القلم یک معنای اعم باشد، این همیشه باید اعم علت باشد و اخص معلول باشد. پس اینجا
این ذیل که بحث می کند، در واقع رفع قلم را گویا علت قرار می دهد بر خصوص عمدهما خطأٌ نه با قید تحمله العاقله. یک ابهامی در کلام ایشان وجود دارد که ایشان که علت قرار می دهد، معلولش خصوص عمدهما و خطأٌ واحد است یا معلولش عمدهما و خطأٌ واحد با قید تحمله العاقله؟ از یک سری از عبارت هایش استفاده می شود که این تحمله العاقله را ایشان داخل می کند. از یک سری عبارت هایش استفاده می شود که آن تحمله العاقله را ایشان داخل در تعلیل و امثال اینها نمی کند. این است که این بحث ها و امثال اینها در اینکه کلام ایشان یک مقداری مراد چیست خیلی روشن نیست. دو تا نکته را عرض می کنم بقیه بحث باشد برای فردا.
ما در توضیحی که کلام مرحوم شیخ را دادیم، عرض کردیم که مرحوم شیخ  وقتی عمدهما و خطأٌ را علت می گیرد، عمدهما و خطأٌ را حکم شرعی نمی گیرد. عمدهما و خطأٌ واحد را ملاک حکم شرعی می گیرد. یعنی آن امر تکوینی که شارع هم آن امر تکوینی را ملاحظه کرده است. پس بنابراین این کلام ایشان به عنوان اشکال به مرحوم شیخ نیست. کلام مرحوم شیخ این جور که ایشان تفسیر کرده است، این کلام وجود ندارد به این سبک شیخ بحث را مطرح نمی کند. این یک نکته.
یک نکته دیگر هم عرض کنم، اینکه عمدهما و خطأٌ را اگر ما حکم شرعی هم بگیریم، دو جور ما می توانیم عمدهما و خطأٌ واحد را، اگر مربوط به آن ملاک نگیریم، دو جور این را می شود تفسیر کرد. یکی اینکه ما آن نتیجه حکم شرعی را یعنی شارع مقدس اگر احکام صبی را، احکام عمدی کبار را از صبی بردارد نتیجه اش این می شود که عمد و خطا واحد می شود. عمدهما و خطأٌ واحد، این را می توانیم ما یک جوری معنا کنیم که معلول آن چیز هم بشود. این را انشاءالله فردا توضیح می دهم.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
پاسخ
#37
24 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

ما عبارات شیخ را یک توضیحی می دادیم در نحوه علیت رفع قلم برای ماقبل یک توضیحاتی می دادیم که الهام گرفته از حرفهای آقا شیخ محمد حسین بود حالا می خواهم با یک مقداری تفاوت یک جور دیگر تعبیر کنم به نظرم آن تام نیست عرض می کنم. سؤال این بود که چرا مرحوم شیخ رفع قلم را علت برای عمد الصبی و خطأه واحد قرار نداده است. علت قرار داده است برای تحمله العاقله. ئصور می کنم علتی که مرحوم شیخ این جوری رفتار کرده است به دلیل اینکه عمد الصبی و خطأه واحد معنایش این است که همه احکامی که بر عمد بزرگتر ها هست در مورد عمد صبی نیست. احکامی که بر عمد بار می شود ممکن است به ملاک مؤاخذه باشد و ممکن است به ملاک مؤاخذه نباشد. اما رفع القلم را شیخ مؤاخذه می گیرد. با تفسیری که شیخ از رفع القلم می کند که مراد قلم مؤاخذه است به او نمی تواند بر این مطلب عام استدلال کند چون عمد الصبی و خطأه واحد اختصاص ندارد به احکامی که به مناط مؤآخذه جعل شده است. بله، خصوص ثبوت دیه بر عاقله با توضیحی که دادیم، آن به یک نحوی مربوط به مؤاخذه نشدن صبی است. یا به تعبیر ذیل عبارت شیخ، این که ما خصوص عدم جریان حکم قتل عمد، بحث را اختصاص دهیم. شیخ در صدر می گوید که رفع قلم علت است برای تحمل عاقله. در ذیل هم می گوید که رفع قلم علت است برای عدم تحمل صبی قصاص و دیات را. اگر ما عمد الصبی و خطأه را نسبت به مورد در نظر بگیریم که موردش باب جنایات است اشکالی ندارد عمد الصبی و خطأه را می توانیم علت قرار دهیم. ولی علت اینکه شیخ عمد الصبی و خطأه را معلول قرار نداده است، چون مفادش اختصاص به باب جنایات می گوید ندارد یک مفاد کلی هست. این مفاد کلی معلول رفع قلم نیست.
سؤال: یعنی عمد هایی داریم که الزام به مؤاخذه نیست
پاسخ: بله چون احکامی که بر عمد کبار بار می شود، می تواند به مناط مؤاخذه باشد و می تواند به مناط مؤاخذه نباشد. این معنای عام نمی تواند علتش رفع القلم باشد.
ما قبلا به یک بحث دیگری بحث را می کشیدیم. می گفتیم که چون رفع قلم با عدم ثبوت حکم عمد برای خطا یکی است بین آنها اثنینیتی نیست علیت و معلولیتی نیست که برگرفته از فرمایش مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی در حاشیه مکاسب بود و از آن عبارت را معنا می کردیم. ولی ممکن است که ما بگوییم که این جور نیست. می توانیم ما علیت را درست کنیم و اثنینیت را درست کنیم. جورهای مختلفی به ذهن من رسیده بود برای توجیه ولی دو احتمالش را که با عبارت های شیخ سازگار تر است را عرض می کنم. یکی اینکه شیخ می خواهد بگوید که رفع القلم مراد این است که قلم مؤاخذه برداشته شده است نه اینکه معنای رفع قلم یعنی مؤاخذه نمی شود. قلم مؤاخذه یعنی قلم ملک هایی که معصیت ها و اثم های اشخاص را در نامه اعمال می نویسند. قلم مؤاخذه یعنی قلم کتابت سیئات. قلم کتابت سیئات وقتی برداشته شد نتیجه اش این می شود که حکم هایی که سیئات دارد بار نمی شود. قلم مؤاخذه یعنی قلمی که اگر آن قلم اجرا شود در نامه عمل نوشته شود، نتیجه اش مؤاخذه است. و این مرحوم شیخ هم معلوم نیست که مرادش این باشد که کلمه مؤآخذه را ما تقدیر می گیریم. قلم کتابت سیئاتی که نتیجه اش این می شود که اگر این قلم نگاشته شود در نامه اعمال شخص این گناهان ثبت شده است در روز قیامت و دنیا مؤاخذه اش می کنند. احکام مؤاخذه در حقش جعل می کنند. بنابراین قلم مؤاخذه سبب مؤاخذه است بنابراین علیت کاملا درست می شود. این یک احتمال.
یک احتمال دیگر اینکه بگوییم که اگر قلم مؤاخذه مراد خصوص همین مؤاخذه نشدن باشد، مانعی ندارد که ما کبری را علت برای نتیجه قرار دهیم.
سؤال: .
پاسخ: می گوییم که قلم مؤآخذه یعنی قلم کتابت سیئات. قلم کتابت سیئات علت برای مؤاخذه است. بحث استحقاق عقوبت است. استحقاق عقوبت در صورتی حاصل می شود که در نامه اعمال طرف بنویسد. یعنی ما در واقع شارع مقدس
سؤال:
پاسخ: نه نه می نویسند که این گناه انجام داد. این که گناه انجام داد نتیجه اش این می شود که مستحق عقوبت است. خود گناه را می نویسد. ببینید بحث یک موقعی سر این است که واقع این نوشتن ها چیست یعنی حقیقتش چیست و امثال اینها نمی دانیم حقیقتش چیست. ولی شما تصویر محسوس ملموس انسانی را بکنید، با این تصویر های انسانی برای بیان یک معانی که در عالم بالا هست استفاده شده است. کأنه ببینید یک معلمی هست که یک دفتر دارد. می گوید تعداد خطاهای شما را در آن دفتر یادداشت می کنم. وقتی که یادداشت می کنم نتیجه اش این است که حالا که خطا کرده اید پس می توانم شما را بازخواست کنم. آن چیزی که یادداشت می شود استحقاق العقوبت نیست. تحقق المعصیه است.
سؤال:
پاسخ: نوشتن گناه علت است برای استحقاق عقوبت. چون گناه نوشته شده است
سؤال: گناهی که انجام شده است علت است
پاسخ: بله گناهی که انجام شده است تا وقتی که در نامه اعمال نوشته نشود استحقاق عقوبت به دنبال ندارد. استحقاق حالا هر جور معنا می کنید. ببینید تصویر این است که برای اینکه خود خداوند حالا استحقاق هم تصویر نکنید. برای اینکه خود خداوند حکم به عقوبت کند، حکم کند که ای ملک ها این را بگیرید، برای این باید در نامه اعمالش نوشته شده باشد. عرض می کنم این جور نیست که اگر خداوند اینها را نمی نوشت استحقاق عقوبت ندارد. خداوند برای اینکه نظام خودش را یک شکلی بدهد، شبیه یک نظام انسانی را طراحی کرده است. یعنی یک تصویر انسانی را در نظر گرفته است حالا این تصویر انسانی در عالم بالا به چه شکلی است را خبر نداریم. بحث من این است که در عالم انسانی برای اینکه برای یک نفر مؤاخذه یادداشت کنند، ببینید ما یک پرونده داریم و یک حکم قاضی داریم. تا برای مؤاخذه پرونده تشکیل نشود حکمی نمی شود. می گوید که ما اصلا برای تو پرونده تشکیل نمی دهیم تمام.
سؤآل: این علت عمدهما خطأ شد الآن
پاسخ: حالا صبر کنید. ما می گوییم که چرا چون شارع مقدس این گناه را ننوشته است یعنی ملائکه خداوند این خطایی که طرف مرتکب شده است نامه اعمالش ننوشته اند. وقتی ننوشته اند احکامی که مترتب بر تحقق خطا هست هم جعل نمی شود. یعنی شارع مقدس گفته است که هر کسی که گناه کند روز قیامت چوبش می زنند. در دنیا کفاره به عهده اش می آورند. قصاص به گردنش می گذارند. یعنی حق قصاص برای طرف مقابل قرار می دهند. دیه برایش جعل می کنند. این احکام هم عقوبت اخروی هم این احکام معلول کتابت سیئات است. تا کتابت سیئات نشود این احکام بار نمی شود. شارع می گوید که آن کتابت سیئات نمی شود. وقتی که نشد این احکام هم بار نمی شود. این یک وجه.
یک وجه دیگر اینکه اگر بگوییم که مراد از قلم مؤاخذه نفس مؤاخذه است. کتابت خود مؤاخذه است. می گوییم که مؤاخذه بر آن نوشته نمی شود. کبری را می شود به نحوی از انحاء علت برای نتیجه قرار داد. علت ثبوتی ها نه اثباتی. اثباتی که مشکلی ندارد. حتی علت ثبوتی هم می شود قرار داد. ببینید بعضی از کبری ها هستند از کنار هم گذاشتن صغریات اصلا آن کبری ایجاد شده است. فرض کنید می گوییم که دوستانی که در این کلاس هستند عمامه به سر دارند. یعنی این آقا عمامه دارد آن اقا عمامه دارد همه این عمامه به سر گذاشتن ها جمع شده است و یک حکم کلی ایجاد شده است که کسانی که در این اتاق هستند معمم هستند. اینجا معمم بودن، علت این نیست که این آقا عمامه به سرش است. آن هم برعکس نیست یعنی مجموعه احکام جزئیه، با هم دیگر که ما می خواهیم از آن تعبیر کنیم با هم دیگر یک احکام کلیه ای درست شده است. ولی بعضی از وقت ها آن طرفی است. یعنی در واقع حکم روی طبیعت رفته است و بعد از طبیعت به افراد سرایت کرده است. درست است که ما حکم طبیعت را انحلال به افراد می دهیم ولی لازمه انحلال حکم روی افراد این نیست که عرفا نشود یک نوع علیتی قائل شویم. چطور؟ ما می گوییم که شیعه ناجی است. شیعه علیٍّ هم الفائزون. این قانونی که فوز را خداوند سبحان برای شیعه علی قرار داده است باعث می شود که تک تک شیعه ها، علت این است که این آقا چون شیعه است قانون کلی خدا جعل کرده است شیعه بودن علی را چیز فوز قرار داده اند. این اولا با الذات حکم رفته روی طبیعت. این را ما می توانیم بگوییم که چون شیعه علیٍّ هم الفائزون این آقا هم شیعه است پس فوز هم روی ایشان رفته است. بحث اثباتی نمی گویم ثبوتی. ثبوتی در آحاد هم می توانیم بگوییم.
سؤآل: طبیعت جزئیه
پاسخ: آنها را کاری نداریم. آن الفاظ را بگذارید کنار. آن دقت های عقلی را کنار بگذارید که نمی دانم این در ضمن هر فردی یک شیعی بودن خاص وجود دارد نمی دانم نسبت طبیعت با افراد نسبت آباء و ابناء است این بحث های رجل همدانی را کنار بگذارید. بحث من در چیزهای عرفی قضیه است. می خواهم بگویم که حکمی که اولا و بالذات روی طبیعت رفته باشد، جریان حکم بر مصادیق را معلول جریان حکم روی طبیعت می توانید قرار دهید. این را هم این جوری می توانیم بگوییم که شارع مقدس چون طبیعت مؤآخذه را از صبی برداشته است، همه احکام جزئیه ای که به مناط مؤاخذه هم هست برداشته شده است. بنابراین قصاص که یک حکم جزئی هست که مصداق کلی مؤاخذه است برداشته شده است. ثبوت دیه در مال صبی که یک حکم جزئی هست که به مناط مؤاخذه است آن هم برداشته شده است. این اشکالی ندارد که ما این جوری تعبیر کنیم
سؤال:
پاسخ: من هم علیت واقعی دارم می گویم. ولو عرفی. اشکالی ندارد، عرفی واقعی. آن چیزی که باعث می شود که مناسبت را تصحیح کند علیت عرفیه است. اصلا علیت واقعی اگر باشد و عرفی نباشد به درد نمی خورد. برعکسش است. چون ما می خواهیم بگوییم که این جمله را عرف صحیح باید بداند. بنابراین باید یک علیت عرفیه وجود داشته باشد. حالا با الدقه العقلیه این دوتا یکی باشند. فرد و طبیعت در واقع یکی باشد، آن منافاتی با این ندارد که ما آن طبیعت کلیه را عرفا علت بر، به خاطر همین فاء تفریع ما می گوییم. می گوییم که شارع مقدس مؤاخذه را از صبی برداشته است، پس این حکم قصاص را برداشته است. حکم دیات را برداشته است. پس تعبیر می کنیم. این فاء تفریع، یعنی
سؤال:
پاسخ: بحث حقیقی و غیر حقیقی اش را کار ندارم. می خواهم بگویم که این فاء تفریع نشانگر این است که عرف که این فاء تفریع را به کار می برد، بین ثبوت کبری و ثبوت نتیجه فاء تفریع قرار می دهد. این توضیح فرمایش مرحوم شیخ.
سؤال:
پاسخ: همین را می گوید بله. می گوییم که لم یجعل الشارع المؤاخذه الصبی فلقصاص مرفوعٌ. فالدیه مرفوعٌ. فلم یثبت حکم القصاص فی حق الصبی. فلم یثبت حکم الدیه فی ماله فی حق الصبی.
یک سری چیزهایی هست که خیلی نمی شود استدلال کرد. حالا به تناسبات یاد یک چیزی افتادم گفتید ذوق عرفی، می گفتند که مرحوم امام و مرحوم جد ما در یک جایی ایستاده بودند و با هم بحث می کردند. یک آقایی که اینها آن را به علمیت قبول نداشتند با مریدش داشت می آمد. می گفتند که مرحوم امام گفت که آهان خوب شد این بحث بحث عرفی است از آقا سؤال کنید. آن آقا هم خیلی آدم عصبانی بود و مرحوم امام هم می دانست. و چون مریدش همراهش بود مواظبت می کرد و نمی خواست در حضور او چیزی بگوید. و الا خیلی چیز می کرد. او گفته بود رو کرده بود به مرحوم جد ما و گفته بود که ببین آقا چه به ما می گوید و امثال اینها. مرحوم امام گفته بود که آن چیزهایی که آقایان دارند یک سری اوهام دارند. آقا قلبشان صاف است و حقایق از عالم بالا است صاف روی قلبش جاگیر می شود. آن هم طرف فهمیده بود که چون مریدش اینجا هست مجبور هست هر چیزی به او بگوییم ساکت باشد! اینها چیزهایی هست که ما نمی توانیم خیلی قضاوت کنیم.
این توضیح فرمایش شیخ. مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی اینجا یک بیانی دارد ایشان می گوید که نه علیت درست است نه معلولیت درست است این حرف هایی که مرحوم شیخ دارد درست نیست. یک وجه دیگری ایشان در توضیح این عبارت دارد که مرحوم امام هم روح مطلبی که مرحوم امام دارد با مرحوم آقا شیخ محمد حسین یکی است. مرحوم آقا شیخ محمد حسین یک عبارت پردازی هایی کرده است که اگر این عبارت پردازی ها را نکرده بود بهتر بود. بیشتر اشکال مرحوم امام به نحوه عبارت پردازی ها هست. این است که آن توجیهی که مرحوم آقا شیخ محمد حسین روح قضیه را فرموده است آقای خوئی هم دارند. آقای خوئی هم با حذف بعضی از الفاظ. مرحوم آقا شیخ محمد حسین تعبیرش این است که می گوید که عمد الصبی و خطأه واحد دو مفهوم دارد. یک مفهوم ایجابی دارد و یک مفهوم سلبی دارد. مفهوم ایجابی اش این است که احکام خطا بزرگتر ها بر عمد صبی بار می شود. این مفهوم ایجابی است. یک مفهوم سلبی دارد که احکام عمد بزرگتر ها بر عمد صبی بار نمی شود. این مفهوم فرق دارد دیگر. یکی اینکه احکام خطا بزرگتر ها بر عمد صبی بار می شود که جنبه ایجابی دارد. یک بحث سلبی دارد که احکام عمد بزرگتر ها بر عمد صبی بار نمی شود. جمله بعد در واقع توضیح این دو جنبه است. تحمله العاقله یعنی احکام خطا بزرگتر ها که تحمل عاقله است این بر عمد صبی بار می شود. رفع عنه القلم جنبه سلبی اش است. یعنی احکام عمد بزرگتر ها در عمد صبی بار نمی شود. البته مرحوم آقا شیخ محمد حسین یک تعبیری می کند. آ« جنبه ایجابی را منطوق می گوید و این جنبه سلبی را مفهوم می گوید. این خیلی دخالت در بحث ایشان ندارد و حالا چطوری این را منطوق بدانیم چطوری مفهوم بدانیم توجیهی بخواهیم بکنیم و امثال اینها، این قید مفهوم و منطوقش را حذف کنیم که این درست می شود همان فرمایشی که آقای خوئی دارند و مرحوم امام هم دارند این است که اینها می خواهند بگویند که دو جنبه دارد. عمد الصبی وخطأه واحد دو مفاد دارد. جملات بعدش در واقع توضیح آن جمله است. باز کردن اجمالی است که در عمد الصبی و خطأه واحد هست. مفهومش را باز کرده است و تفصیل داده است تفصیل اجمال هست. این توجیهی است که ایشان دارد. البته این توجیه را اگر ما می خواهیم با آن کلام شیخ را رد کنیم، این رد کلام شیخ نیست. یعنی آن نتیجه ای که شیخ می خواهد نهایتا بگیرد. شیخ نهایتا می خواست چه نتیجه بگیرد؟ ایشان نتیجه می گرفت که ما باید رفع القلم را یک معنایی بگیریم که مؤاخذه های دنیوی را هم شامل شود. بحث قصاص و دیات و امثال اینها را هم شامل شود. قصاص و دیات اینها مؤاخذه های دنیوی است. بعد ایشان می گفت که این معنای عام که ما بگیریم، مؤاخذه بایع نسبت به مثمن و مؤاخذه مشتری نسبت به ثمن را هم شامل می شود. که حالا آن بحث هایی هست که بعدا در موردش صحبت می کنیم. و مؤاخذه مغر نسبت به مغر له را هم شامل می شود که آن نتیجه گیری بعدی است که از آن جهت هم باید بحث کرد. ولی اگر قرار باشد که مؤاخذه مراد مؤاخذه اخروی باشد که اینکه نمی تواند توضیح قبل باشد. فرض این است که عمد الصبی و خطأه واحد دو جنبه دارد. می گوید که احکام دنیویه خطأ بالغین بر عمد صبی بار می شود. احکام عمد بالغین بر عمد صبی بار نمی شود. اگر مراد احکام عمد اخروی باشد که عقوبت باشد که ربطی به این چیز ندارد. این باید با توجه به این که، حالا علت قرار دهید، توضیح قرار دهید، هر چه قرار دهید آن هدف شیخ را که می خواست بگوید رفع قلم باید مؤاخذه دنیوی را هم شامل شود و اختصاص به مؤاخذه اخروی ندارد ثابت می شود کرد. خب همین جور هم هست. این را در کلام آقا سید کاظم حائری هم در فقه العقود به این مطلب اشاره دارد که شما می خواهید چه کار کنید با این کار؟ می خواهید کلام شیخ را رد کنید که کلام شیخ رد نمی شود. آقای خوئی لحنش این است که کأنه حالا که این جوری تفسیر کردیم کلام شیخ رد می شود. این خودش تثبیت کلام شیخ است. از این جهت تثبیت کلام شیخ است. حالا شما می گویید که علیت ندارند مساوی هستند. مساوی هم باشند معنایش این است که باید مؤاخذه را مؤاخذه دنیوی بگیرید تا بتواند توضیح قبل باشد.
سؤال:
پاسخ: بحث سر این است که شما علیت را برداشته اید که علیت نیست تساوی و توضیح است. خب این هم دوباره همان تقریب شیخ روی آن می آید دیگر. یعنی می خواهم بگویم که با نتیجه ای که شیخ گرفته است شما مخالف نیستید. نحوه بیان شما تغییر کرده است. خب این خیلی مهم نیست. یعنی اشکال جوهری نیست. اشکال شکلی است. شما باید علیت را بردارید به جای آن بگویید که ارتباط اینها به این است که این عبارت توضیح قبل باشد. و لازم توضیح قبل بودن این است که مؤاخذه ای که در رفع قلم هست مراد مؤاخذه اخروی نباشد و مؤاخذه دنیوی را هم شامل شود تا بتواند توضیح باشد. عین همین فرمایشاتی که مرحوم شیخ دارند، کلمه علیت را بردارید به جای آن توضیح بگذارید تا آخر خط می توانید بروید. خب این البته یک اشکالی مطرح شده است در کلام به نظرم اولین جا در کلام آقای اراکی دیدم. حاج آقا هم دارند و شاید کسانی دیگر هم داشته باشند. آنها می گویند که مجرد اینکه به بایع می گوییم که مثمن را تحویل بده این که مؤاخذه نیست در مقابل ثمن دارد گیرش می آید. چه بسا قیمت ثمنش هم بیشتر باشد. پول گیرش بیاید. مجرد به هر کسی که بگوییم یک مالی را به من بده که مؤاخذه نیست. این بیع، به طور متعارف، یعنی خاصیت بیع خاصیتش مؤاخذه ای نیست. این درست است که اگر ما مؤآخذه دنیوی هم بگیریم مؤآخذه دنیوی بیع را شامل نمی شود. ولی اغرار همین جور است. اغرار چون در مقابلش چیزی گیر آدم نمی آید درست است. معنایش این است که اغرار صبی نباید نافذ باشد. اما بطلان معامله صبی را بخواهید با این اثبات کنید درست نیست. درست است این اشکال اشکال واردی است که آقایان دارند ولی این اشکال غیر از آن اشکالی است که علیت و معلولیت و اینها نیست.
سؤال: مؤاخذه دنیوی حتما باید یک تألم و مجازاتی باشد
پاسخ: مؤاخذه دنیوی چه فرقی می کند؟
ولی اصل این مطلب که مرحوم شیخ تعبیر کرد به علیت و معلولیت. مرحوم آقا شیخ محمد حسین تعبیر کرد به توضیح اینکه عبارت ذیل توضیح صدر هست، اینها همه مبتنی بر این است که وجه ارتباط این روایت به این جهت باشد یعنی یا باید توضیح قبل باشد یا باید علیت برای قبل داشته باشد، ولی یک وجه دیگری اینجا وجود دارد که مرحوم امام اشاره می کنند. ایشان می فرمایند که چه کسی گفته است که حتما باید به این توجیهاتی که شما می گویید باشد؟ ممکن است این دو تا عبارت، دو احکامی هستند که در صبی بار شده است. می گوید که دو تا حکم در مورد صبی هست. یکی اینکه عمده خطأٌ تحمله العاقله و یکی حکم این است که رفع عنه القلم. فرض کنید رفع عنه القلم یعنی عقوبت اخروی نمی شود. اولا می خواهیم بگوییم که در دنیا احکام عمد به بالغین بر عمد صبی بار نمی شود این یک. در آخرت هم عقوبت نمی شود. حالا من این را تکمیل کنم، ببینید یک موقعی هست که ما داریم یک موضوعی را ذکر می کنیم در میان احکام عدیده ای که این موضوع دارد دو حکم دیگر که به هم دیگر هیچ ارتباطی هم ندارد ذکر می کنیم. فرض می کنیم می گوییم که در جمعه نماز جمعه واجب است و انار خوردن مستحب است. خب بحث سر این است که شما اگر می خواهید احکام جمعه را بیان کنید چرا اختصاص به این دو تا داده اید؟ اگر واجبات را می خواستید بیان کنید باید واجبات را می گفتید. مستحبات عبادیات را می خواستید بگویید عبادیات می گفتید. در میان همه احکام وجوب نماز جمعه و استحباب خوردن انار را برای چه ذکر کرده اید. این خلاف ظاهر است که دو حکم را از میان احکام ذکر کنند که هیچ گونه ارتباطی با هم ندارد. ولی ما نحن فیه این جور نیست. ما نحن فیه می خواهد بگوید که لطف هایی که خداوند در حق صبی کرده است را بیان کند. هم در دنیا به او لطف کرده است، احکام تضییقی که بر بالغین بر عمدشان بار کرده است بر عمد صبی بار نکرده است. این یک. در آخرت هم نسبت به عقوبتی که بر عمد بزرگتر ها هست، مؤاخذه نمی کند. پس لازمه این این نیست که ما رفع عنه القلم را خصوص مؤآخذه دنیوی بگیریم نه. ارتباطش این است که دو تا حکمی هست که هر دو حکم به مناط لطف و امتنان بر صبی بیان شده اند. و هیچ مشکلی هم ندارند. پس بنابراین اینکه مرحوم شیخ می خواهد به قرینه این روایت بگوید که رفع عنه القلم اعم از مؤاخذه اخروی است نه. یک موقعی است که ذاتا شما می گویید که اصلا رفع القلم عام است. مرحوم نائینی می گوید که اصلا رفع القلم یک معنای عامی دارد. ایشان عقیده اش این است. خب آن حالا یک حرفی که باید در جای خودش بحث کرد که آیا درست هست یا نیست. ولی اینکه بپذیریم که رفع القلم ظهور ذاتی اش رفع مؤاخذه اخروی است. چون اینها کنار هم قرار گرفته اند، بگوییم حتما باید یکی از اینها علت دیگری باشد نه. هر دو اینها دو حکم امتنانی هست که بر موضوع صبی و مجنون بار شده است. لازم نیست این حکم ها یک علیت و معلولیت، ارتباط می خواهیم. ارتباط بین اینها چیست؟ اینکه هر دو حکم امتنانی هستند. دو حکم امتنانی هستند که ناشی از لطف خداوند نسبت به صبی هست. خب این بحث تمام.
سؤال:
پاسخ: بنابراین روایت عمد الصبی و خطأه واحد تحمله العاقله و رفع عنه القلم هیچ چیز جدیدی به ما نمی دهد. می تواند به این معنا باشد همین احتمالش هم که باشد کافی است برای اینکه
سؤال:
پاسخ: فرض کنید که ظهور در حالیه داشته باشد. می گوید که شارع مقدس، حالیه هم باشد مشکلی را نمی کند. فرض کنید شارع مقدس احکام دنیوی این را بار نمی کند در حالی که احکام اخروی اش را هم برداشته است. در نامه سیئاتش هم،
ارتباطش این است که همان زمانی که احکامش را نمی نویسند ملک ها هم کتابت سیئات نمی کنند. حال از جمله حالیه هم باشد حالیه بودن لازمه اش علیت و معلولیت نیست. بعضی ها گفته اند که مثلا حالیت اگر باشد مشکل را حل می کند. امروز روز هلاکت یزید هست یک لعنی بگوییم.
اللهم خص انت او ظالمٍ باللعن منی و ابدأ به اول ثم الثانی و الثالث و الرابع اللهم العن یزید خامسا و العن عبید الله بن زیاد و ابن مرجانه و عمر بن سعدٍ و شمرا و آل ابی سفیان و آل زیادٍ و آل مروان الی یوم القیامه.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد

پاسخ
#38
28 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

ما در جلسات سابق در مورد ابو البختری بحث کرده بودیم. بعضی از دوستان یک تقریب دیگری را در مورد ابو البختری نقل کرده اند به نظرم رسید که این تقریب را و بررسی این تقریب را ذکر کنیم تا بحث ابی البختری کامل شود و یک مقداری در بعضی از بحث های آینده ما هم این بحثی که می خواهم بکنم اثر گذار است. در واقع یک نوع بررسی یکی از مبانی مهم رجالی هم بالاشاره هست.
نقل شد که این استدلال برای اثبات و ثاقت ابی البختری به اینکه ابو البختری جزو مستثنیات محمد بن احمد بن یحیی اشعری نیست و محمد بن احمد بن یحیی اشعری از او روایت می کند. در پاسخ، پاسخی که پذیرفته شده است در این نقل این هست که استثنا ابن ولید مربوط به مسائل غلوّ است و چون ابو البختری به مسائل مربوط به غلو ربطی نداشته است بنابراین استثنا نشده است. بنابراین ممکن است ضعیف باشد ولی چون غالی نبوده است استثنا نشده است. پس عدم استثنا ابو البختری دلیل بر حداکثر عدم غلو او است نه وثاقتش. این چکیده این بحث و پاسخ به آن علی المنقول.
من ابتدا یک توضیحی در مورد این پاسخ دهم، یک بحثی هم در مورد اصل تقریب. اما در مورد این پاسخ، این پاسخ مبتنی بر این است که استثنا ابن ولید مربوط به خصوص غلوّ باشد. که نتیجه این بحث این است که اصلا عدم استثنا از روایات محمد بن احمد بن یحیی، جزو امارات عامه وثاقت تلقی نشود. ما سابق در بعضی از بحث ها وقتی می خواستیم وثاقت یک راوی را اثبات کنیم، یکی از اماراتی که به آن تمسک می کردیم این بود که محمد بن احمد بن یحیی بن عمران اشعری، از فلان آقا روایت کرده است و جزو کسانی نیست که ابن ولید و به تبع آن شیخ صدوق استثنا کرده باشد بنابراین شخص ثقه است. ما این تقریب را پذیرفته بودیم و تفریع بر آن می کردیم و نتیجه گیری می کردیم. نتیجه این تقریب و این پاسخی که هست این است که این مطلب ما نادرست باشد. ما در بحث رجال مفصل این را بحث کردیم. می خواهم چکیده عرایضی که در مورد این تقریب هست را عرض کنم، یک مقداری تفصیلی تر آن در بحث های رجالی ما هست. مرحوم شیخ نجاشی در رجالشان، حالا اصل این تقریب که استثنا ابن ولید مربوط به بحث های مربوط به غلوّ و اینها هست، ناشی از عبارتی هست که شیخ طوسی در فهرست دارد. شیخ طوسی در فهرست، در شرح حال محمد بن احمد بن یحیی اشعری، در ضمن طرقش به محمد بن احمد بن یحیی، از شیخ صدوق یاد می کند که به طریق پدرش و ابن ولید، با طرق خودش روایات محمد بن احمد بن یحیی را نقل می کند. بعد در ذیل آن یک عبارتی دارد، می گوید
قال محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه: الّا ما كان فيه من تخليط، و هو الذي يكون طريقه محمّد بن موسى الهمداني أو یرویه عن رجلٍ أو یقول و روی أو یرویه
تا آخر عبارت که در فهرست صفحه 410 رقم 623 شیخ طوسی این عبارت را آورده است. گفته اند این استثنا مقسمش موارد تخلیط هست. و تخلیط مربوط به امور مدح های باطل و مربوط به غلو و امثال اینها است. یک توضیح اجمالی برای این تقریب عرض کنم که آن این است که تخلیط خصوص غلو نیست. الا ما کان فیه من غلوّ أو تخلیط، غلو و تخلیط در قبال هم قرار گرفته اند در موارد مکرر. ولی کأنه تخلیط یک چیزهایی هست در همان شبیه غلوّ. غلوّ مراتب خیلی بالا اینکه ائمه را مثلا خدا دانستن و مقامات خدایی برایشان قائل شدن است و تخلیط یک مقداری پایین تر است. در شرح حال ابی بصیر، در رجال کشّی هست که می گوید که از علی بن حسن بن فضّال پرسیدم که ابی بصیر اسدی یحیی، هل یتّهم بالغلوّ، قال لا و لکن کان مخلطا. غالی نبود و مخلط بود. کأنه مخلط یک چیزی هست که توهّم آن در مورد یک مقداری تشدید بشود تخلیط می شود غلو. مراتب ضعیفه غلو را تخلیط می گویند. این تخلیط یعنی یک معنای عام که موارد غلو را هم شامل می شود. یک معنای عام است. از هر گونه زیاده روی در حق ائمه معصومین کأنه تخلیط است و مراتب بالای آن غلو است. این تقریب اصل استدلال هست. این استدلال از چند جهت، محلّ بحث است. یکی اینکه این استدلال مبتنی بر این است که ما عبارت شیخ طوسی را محور قرار دهیم اولا. که بحث تخلیط در آن مطرح شده است. ولی عبارتی که مرحوم نجاشی در مورد استثنا ابن ولید مطرح می کند، اگر نگوییم که ظاهرش خلاف این هست، لا اقل هیچ بحث تخلیط و اینها اصلا در آن نیست. عبارت ایشان این است که، در رجال نجاشی، آن عبارت فهرست، فهرست صفحه 410 رقم 623 بود. عبارت رجال نجاشی این است صفحه 348 رقم 939.
کان ثقهً فی الحدیث
در همان شرح حال محمد بن احمد بن یحیی اشعری می گوید
كان ثقة في الحديث. إلا أن أصحابنا قالوا: كان يروي عن الضعفاء و يعتمد المراسيل و لا يبالي عمن أخذ و ما عليه في نفسه مطعن في شي‌ء و كان محمد بن الحسن بن الوليد يستثني من رواية محمد بن أحمد بن يحيى ما رواه
و ادامه. اگر نگوییم که ظاهر این عبارت این است که این یستثنی توضیح یروی عن الضعفا و یعتمد المراسیل هست که بعید هم نیست توضیح آن باشد چون یک سری مواردی که بعد ذکر می کند، اسماء است و یک سری موارد جنبه مرسلات آن است. ما رواه عن رجلٍ بعض اصحابنا، فی حدیثٍ، فی کتابٍ، این چیزهایی که مرسلات هست را ذکر می کند. اگر نگوییم که ظاهرش این است که اینها توضیح عبارت های سابق هست و کأنه اینها ضعفا هستند که محمد بن احمد بن یحیی از آنها نقل کرده است و مراسیل هستند که به آنها اعتماد نکرده است، علی ای تقدیر هیچ صحبتی از اینکه بحث تخلیط و از این حرفها در آن مطرح نیست. این یک نکته.
سؤال:
پاسخ: استثنا کرده است یعنی دیگر روایت نکرده است دیگر. یعنی اینها را گفته است که من روایت نمی کنم. استثنا کرده است گفته است که من کتاب محمد بن احمد بن یحیی را روایت می کنم مگر اینها را. مواردی که از اینها روایت کردم را نقل نمی کنم. اصل این استثنا هم به خاطر این بوده است که کتاب محمد بن احمد بن یحیی، یک کتاب جامعی بوده است و خیلی در قم رواج داشته است. قبل از کتب اربعه، شاید مهم ترین کتاب، همین کتاب محمد بن احمد بن یحیی بوده است. یک سری کتاب های معروفی بوده است شاید از همه مهم تر که در وصف آن می گوید که قمی ها به آن می گفتند دبه شبیب. می گوید که شبیب یک عطاری بود که یک جعبه ای داشت یک دبه ای داشت می گوید که خیلی خانه خانه بود. هر کسی هر چیزی می خواست برای او می داد. که نشانگر جامعیت و نظم است. تشبیه از نظر جامعیت و نظم که هر کس هر چیزی می خواهد در آن پیدا می شود و سر جای خودش هم هست و منظم است. این کتاب محمد بن احمد بن یحیی همچین وصفی داشته است. چون انقدر اشتهار پیدا کرده بوده است ابن ولید که شیخ القمیون بوده است سعی کرده است که روایت هایی را که به نظرش درست نبوده است را استثنا کرده و بقیه کتاب را روایت کند. پس اولا اینکه بحث تخلیط، استثنا نکته اش نکته تخلیط است، این فقط در کلام شیخ طوسی هست آن هم به نقل شیخ صدوق. نه به نقل از ابن ولید. از ابن ولید نقل نمی کند. توضیح این نکته را هم عرض کنم که شیخ طوسی هیچ شاهد روشنی ما نداریم که فهرست ابن ولید مستقیما جزو منابع فهرست شیخ یا رجال شیخ باشد. مطالب ابن ولید و اینها را همه را از شیخ صدوق نقل می کند. تمام این مستثنیاتی هم که هست، همه را از ابن بابویه، شیخ صدوق نقل می کند. به احتمال زیاد فهرست شیخ صدوق، در اختیار شیخ طوسی بوده است و یکی از منابع اصلی رجال و فهرست شیخ، فهرست شیخ صدوق بوده است نه فهرست ابن ولید. آن چیزی که، به خلاف نجاشی، نجاشی چند جا از فهرست ابن ولید مطلب نقل می کند و اینجا هم مستقیما از ابن ولید نقل کرده است به خلاف شیخ طوسی که آن را از شیخ صدوق نقل می کند. یک کمی هم بعضی تعبیرات منقول در فهرست شیخ متفاوت است. من تصور می کنم که شیخ صدوق یک دستکاری های فی الجمله ای در عبارت های استادش ابن ولید کرده است. تفسیرش بماند.
بنابراین، اینکه منبع استثنا و جهت استثنا ابن ولید تخلیط باشد، آن خیلی به نقل شیخ طوسی از شیخ صدوق است ولی اصل آن چیزی که ابن ولید استثنا کرده است، هیچ کلمه تخلیط در آن نیست این یک نکته. نکته دوم اینکه عبارت شیخ صدوق، اینکه استثنا مربوط به تخلیط است، یک بار عبارت را بخوانیم، می گوید که
إلّا ما كان فيه من تخليط، و هو الذي‌ يكون في طريقه محمّد بن موسى الهمداني أو يرويه عن رجل أو یقول و روی
این هو الذی یکون فی طریقه محمد بن موسی الهمدانی، این تکه مربوط به تخلیط است یا از این جا تا آخر همه عبارت، تخلیط نسبت به کل این عبارت است؟ خود این یک ابهامی دارد این عبارت که این تفسیر تخلیط، فقط روایت های محمد بن موسی الهمدانی است یا کل آن روایت ها؟ در استقصاء الاعتبار، این را زده است به آن هو الذی یکون فی طریقه محمد بن موسی الهمدانی، می گوید که تخلیط مربوط به آن است. أو یرویه عن رجلٍ را مستثنی جدید می داند. اصل این مبتنی هست که ما همچین استظهاری کنیم که تمام اینها تفسیر تخلیط هستند. البته ممکن است کسی بگوید که الا ما کان فیه من تخلیط، کان که به صیغه ماضی هست، و هو الذی یکون فی طریق محمد بن موسی الهمدانی أو یرویه أو یقول، انها صیغه مضارع است. کأنه تناسب دارد که آن مضارع ها هم عطف به مضارع باشد نه عطف به ماضی باشد. دیگر تا چه قدر به این تقریب بشود اعتماد کرد یا بشود اعتماد نکرد، بالاخره این یک ابهامی هست که الا ما کان فیه من تخلیطٍ، آن تفسیر چه چیزی تفسیرش است؟ خصوص روایت محمد بن موسی الهمدانی یا کل آن. این هم دو نکته. نکته سوم این است که اساسا یک مقداری دقت در خود استثنا که بشود، به نظر می رسد که ایشان به روایات افراد کار ندارد. روایات را بررسی نکرده اند. سند روایات بررسی شده است. تمام استثنا جهتش هیچ فلان روایت خاص فلان روایت خاص تعبیر نکرده است. گفته است روایت هایی که راوی هایش اینها باشند یا تعبیر روایت سندش به این شکل باشد. بررسی متنی اصلا نشده است. بررسی سندی است. خیلی خیلی مستبعد هست که روایت های افراد دیگر هیچ در لا به لای روایت هایشان هیچ روایت باطل و غالیانه ای امثال اینها وجود نداشته باشد. استثنا بررسی متنی اگر شده باشد به طور طبیعی باید بگویند که مثلا فلان روایت آن درست نیست کما اینکه مثلا در شرح حال علی بن ابراهیم استثنا کرده اند می گویند که فلان روایتی را در فلان باب دارد فی حرمه لحم البعیر، این درست نیست و ما روایت نمی کنیم و امثال اینها. فی الجمله به متن توجه شده است. ولی این جاها اصلا به متن وارد نشده اند. بحث سندی است. اینکه ما بگوییم هو الذی یکون فی روایت تخلیطٌ، بررسی متنی کرده اند و امثال اینها خیلی خیلی مستبعد است. این هم این مطلب.
نکته بعدی اینکه علاوه بر اینکه کل کلیت این را که نگاه کنیم، بحث بحث سندی است، یک سری ویژگی هایی هم در آن هست می گوید که أو یکون، حالا بگویید شما سند هم هست، سند را از حیث این که راوی اش مثلا غالی است، از این جهت. ان قلت کنید که ولو سندی است، سند را از این جهت که آیا راوی اش غالی است یا نیست، این ان قلت. پاسخ مطلب این است که یک سری استثنا هایی که هست راوی نامشخص است. أو یقول بعض اصحابنا، أو یقول فی کتابٍ، أو یقول فی حدیثٍ، اینها دیگر راوی مشخص که ندارد. بگوییم آن راوی مشخص را گفته اند که غالی است و امثال اینها. سند را ب، می گوید این سند هایی که مرسل هست اینها معتبر نیست. یا اینکه بگوییم خصوص آن روایت هایی که فی کتابٍ بوده است. فی حدیثٍ بوده است، آنها را دیگر بررسی متنی کرده اند. دیده اند که در متن آن، این دیگر خیلی خیلی مستبعد است. بقیه اش بررسی سندی است. آن یک سری متنی است، اینها کاملا خلاف ظاهر است. ظاهرش این است که این بررسی، فقط بررسی سندی است و نمی شود این بررسی سندی هم اختصاص به غلوّ داشته باشد. همه مثلا مواردی که بعض اصحابنا بوده است، روی بوده است، فی کتابٍ بوده است و امثال اینها بگوییم همه اینها مثلا راوی اش غالی بوده است اینها آدم مطمئن است که به این شکل نیست. این هم یک بحث. یک نکته ای از همه اینها مهم تر این است که کلمه تخلیط، معانی مختلف دارد. تخلیط اینکه به معنای مراتب خفیف غلوّ را تخلیط اطلاق کرده اند، بعضی وقت ها به این معنا اطلاق شده است ولی اصل معنای تخلیط یعنی حرف های باطل. مخلّط یعنی کسی که حرف های باطل نقل می کند. باطل گو و امثال اینها. من حتی حدس می زنم جاهایی هم که به مراتب خفیف غلوّ تخلیط اطلاق کرده اند، از باب اطلاق کلی بر مورد است چون باطل بوده است. نه خصوص آن چیزها را تخلیط گفته باشند. تخلیط یعنی حرف باطل حرف بی ربط. اصل تعبیر قر و غاطی که ما عرض می کردیم! مخلط یعنی غروقاطی. غر و قاطی به اعتبار همین باطل بودن و امثال اینها.
سؤال:
پاسخ: نه حالا یا عدم ضبط، یک معنای عام است. غرضم این است که تخلیط، یعنی کسی که قولش، اعتبار ندارد. حالا آن هم عرض می کنم به نظر می رسد که تخلیط هم نه خصوص موردی که اثبات ضعف آن شده است. با توجه به اینکه مرسلات را هم ایشان مصداق، بنا بر اینکه همه اینها تفسیر تخلیط باشد، مرسلات و امثال اینها هم مصداق تخلیط قرار گرفته شده است، مرسلات که نمی توانیم بگوییم راوی اش ضعیف است حد اکثر می گوییم که وثاقتش ثابت نشده است. بنابراین تخلیط یعنی حدیث نامعتبر. نه حدیث ثابت الضعف حتی. می خواهد بگوید که آن روایتی که نا معتبر هست آن روایت های نادرست، نادرست به معنای آن که شرعا حجیت ندارد غیر حجت. روایت های غیر حجت را ایشان استثنا کرده است. و مؤید اینکه اصلا استثنا مال مطلق ضعف هست، یک سری قرائن خارجیه هم این مطلب را تأیید می کند. یکی گفته ابن نوح در ذیل این استثنا، مرحوم نجاشی عبارتی از ابن نوح نقل می کنند که پیدا است ابن نوح عبارت را اصل ضعف فهمیده است نه یک ضعف خاص. بحث غلو و از این حرفها اصلا در آن مطرح نیست. عبارت را ببینید
قال ابو العباس بن نوح: و قد أصاب شيخنا ابو جعفر محمد بن الحسن بن الوليد في ذلك كله، و تبعه ابو جعفر بن بابويه رحمه اللّه على ذلك الا في محمد بن عيسى بن عبيد
این الا مال آن تبعه نیست. مال قد اصاب است. قد اصاب شیخنا محمد بن حسن بن ولید، این ابن نوح دارد چیز می کند. الا فی محمد بن عیسی بن عبید، چون جاهای دیگر شیخ صدوق تصریح می کند که محمد بن عیسی بن عبید هم استثنا شده است. ابن بابویه که شیخ صدوق است آن هم محمد بن عیسی بن عبید را جزو مستثنیات قرار داده است
فلا أدري ما رأيه فيه
نمی دانم که چه شده است که این را به شک انداخته است درباره او. ما رابه فیه، چه چیزی یعنی مشکل این است که ابن ولید در مورد اینها مرید بوده است اما یک ریبه خاصی اصلا مطرح نیست.
لأنه كان على ظاهر العدالة و الثقة،
این محمد بن عیسی بن عبید، ظاهر عداله و الثقه بود، نمی دانم که چه شده است که نسبت به او مریب شده است و شک کرده است و نتوانسته است وثاقتش برایش احراز شود. هیچ صحبت از غلوّ و از این حرف ها نیست. این یک نکته. مؤید دیگر این است که شیخ طوسی، در باب من لم یروی عنهم که باب آخر رجال هست، یک سری از این مستثنی های ابن ولید را ذکر می کند و در مورد آنها می گوید که روی عنه محمد بن احمد بن یحیی و نقطه ضعفی که در موردشان ذکر می کند ضعیفٌ ذکر می کند که ظاهرا ناظر به همین استثنا است. این تعبیری که هست این هست مثلا در صفحه 412 رقم 59073 و 74 که 53 و 54 باب هست دو راوی را ذکر کرده است می گوید
روی عنهما محمد بن احمد بن یحیی و هما ضعیفان، ذکر ذلک ابن بابویه،
دو تا از این مستثنیات است. در صفحه، صفحه اش را متأسفانه یادداشت نکرده ام. رقم 62063، رقم سیزدهم باب تا 62067، پنج نفر دیگر ایشان ذکر می کند می گوید که
ضعفا روی عنه محمد بن احمد بن یحیی
این هفت نفر همه شان جزو مستثنیات ابن ولید هستند، شیخ طوسی که اینها را دارد نقل می کند با تعبیر ضعفا نقل کرده است. ضعیفٌ نقل کرده است که ذکر ذلک ابن بابویه، پیدا است که ابن بابویه هم با تع بیر ضعیفٌ از اینها یاد می کند. بحث مطلق ضعف است. بحث سر یک ضعف خاصی نیست که ذکر شده است. بنابراین،
سؤال:
پاسخ: وجه تأییدش این است که ابن نوح هم آن چیزی که فهمیده است مطلق ضعف فهمیده است.
سؤال: در مورد افراد فهمیده است در مورد روایات نفهمیده است
پاسخ: نه نه، بحث محمد بن عیسی بن عبید را. می گوید که محمد بن عیسی بن عبید را نمی دانیم که چه چیزی باعث شده است که ابن ولید در مورد آن به شک و شبهه بیفتد. هیچ صحبت تخلیط و غلوّ و از این حرفها نیست. توجه فرمایید، اگر یک جهت دیگری برای ضعف محمد بن عیسی بن عبید هم بود، کأنه تعجبی نداشت. بحث سر غلوّ نیست. می گوید که چون ظاهر عدالت و ثقه بود نمی دانم که چه شده است که نسبت به او شک کرده است. پیدا است که اصل شک، مریب بودن ابن ولید نسبت به محمد بن عیسی بن عبید مطرح است. نه یک جهت خاص. می گوید که این که ظاهر عدالت و ثقه بوده است. نمی دانم که چطور شده است که نسبت به او شک کرده است. نه شک در جهت خاص. مطلق ریب مورد بحث است. یعنی عرض من این است که فهم اصحاب هم از استثنا، مطلق ضعف بوده است. استثنا خاص نبوده است. علاوه بر اینکه اصلا تضعیف روایات نمی فهمیده است آن یک بحث است من این را بیشتر برای این جهت نیاوردم که تضعیف روایات نیست و تضعیف اشخاص است. از آن هم استفاده می شود بلکه تضعیف مطلق مورد بحث است. نه تضعیف من جههٍ خاصهٍ راجحهٍ الی الغلوّ و ما یشمل الغلو
سؤال: آن روایات غیر حجت را فرمودید که کسی که بیاورد اطلاق مخلط بر او می شود؟
پاسخ: تخلیط یعنی باطل. به اصطلاح شما مراجعه کنید بعضی از جاها می گوید که روایت فلان کس تخلیطٌ کلّه. تخلیطٌ کلّه یعنی باطل است. عرض کردم اصل تخلیط یعنی باطل. ولی اینجا باید مراد خصوص باطل یعنی ثابت الضعف نباشد. باطل یعنی غیر حجت. چون تعبیراتی که دارد، مرسلات و امثال اینها را هم جزو چیزها می آورد، مرسلات را ما نمی توانیم بگوییم که حتما باطل است. مرسلات غیر حجت است. این تخلیط یک نوع مراد یعنی الا ما کان فیه من روایهٍ غیر حجهٍ و این مصادیق روایات غیر حجت را دارد ذکر می کند. و البته یک سری در ابن غضائری یک سری از کسانی را که قمی ها تضعیف کرده اند به غلوّ و امثال اینها نسبت می دهد ولی هیچ یک از عبارت های ابن غضائری ظهور در این ندارد که تضعیف قمی ها به جهت غلوّ است. بلکه بعضی از عبارت هایش اگر نگوییم بر خلاف باشد، ایشان همه جا می گوید که ضعفه القمیون و استثنیه من رجال نوادر الحکمه، من رجال محمد بن احمد بن یحیی و امثال اینها. در چهار پنج نفر اینها خودش عنوان غلو را داده است ولی اینکه این عنوان غلوّ وجه استثنا قمی ها باشد از هیچ یک از عبارت هایش بر نمی آید بلکه ظاهر یکی از عبارت هایش این است که وجهش عبارت دیگری است. من عبارتش را یادداشت کردم ببینید
محمد بن أحمد الجاموراني أبو عبد اللّٰه الرازي ضعفه القميون، و استثنوا من كتاب نوادر الحكمة ما رواه، و في مذهبه ارتفاع
فی مذهبه ارتفاع را بعد ذکر کرده است. این شاید اگر ظهورش در این نباشد که این استثنا به خاطر این فی مذهبه ارتفاع نیست، شاید ظاهرش این باشد که آن یک وجه دیگر است و فی مذهبه ارتفاع وجه دیگری است. قبلی هایش سایر مواردش را، غالی و امثال اینها را قبل ذکر کرده است عبارت هایش جوری است که ممکن است شخص تصور کند که استثنا ابن ولید به خاطر غلوّ و امثال اینها باشد. آنها را من خیلی اصرار ندارم، ظهور در هیچ چیزی عبارت های ابن غضائری ندارد. آن چیزی که دارد می گوید ضعّفه القمیون، یا استثناه من رجال نوادر الحکمه، اما وجه استثنا چیست، می گویم این عبارت در مورد محمد بن احمد جامورانی اگر ظهور نداشته باشد که وجه استثنا غیر از غلو و ارتفاع و امثال اینها است، لا اقل ظهور در آن طرف ندارد. این است که مجموع این قرائن را کنار هم بگذاریم، آدم مطمئن می شود که استثنا به خاطر مطلق ضعف است نه یک ضعف خاص. بنابراین کسانی که استثنا نشده اند آنها به عقیده ابن ولید، و شیخ صدوق، و ابن نوح، اینها ثقه هستند. حالا ابن نونح را خیلی اصرار ندارم چون ابن نوح را نمی دانم اصاب صرفا استثنا را می گوید اصاب، یا مستثنی منه را هم می گوید اصابَ؟ این ابن نوح را خیلی اصرار ندارم ولی ابن ولید و شیخ صدوق، کسانی را که استثنا نشده اند از رجال نوادر الحکمه، آنها را توثیق می کنند که البته ما سابقا عرض کردیم که در صورتی به این وثاقت به این قرینه اعتماد می کنیم که ثابت باشد روایت محمد بن احمد بن یحیی از اینها را ابن ولید و شیخ صدوق متوجه شده اند. کسی که تک و توک روایت داشته باشد ممکن است شیخ صدوق و ابن ولید به این روایتشان برخورد نکرده اند یا آن موقعی که مشغول بررسی بودند به این روایت برخورد نکرده اند. بنابراین باید یک تعدادی روایت داشته باشد که انسان مطمئن باشد که حتما ابن ولید و شیخ صدوق، روایت محمد بن احمد بن یحیی را از آنها برخورد کرده است. مثل عبد الله بن محمد بن عیسی، علی بن سندی، علی بن اسماعیل، اینها کسانی هستند که روایت های زیادی دارند که نمی شود گفت که شیخ صدوق و ابن ولید متوجه نشده اند. این اصل این مطلب. اما آیا اصل آن اشکال وارد هست یا نیست، این بود که پاسخی که داده شده است ناتمام است. اما بر می گردیم به اصل آن تقریب، گفته اند که ابی البختری را چون محمد بن احمد بن یحیی از او نقل کرده است و استثنا نشده است، بنابراین، استثنا دلیل بر وثاقتش است. ما اصل مبنای کلی را گفتیم که درست است. ولی آیا این مبنای کلی که درست است را می توانیم در اینجا تطبیق کنیم یا خیر انشاء الله فردا در موردشان صحبت می کنیم. من اجمال پاسخ را بدهم، تفسیرش فردا. اجمال پاسخ این است که استثنا ابن ولید مربوط به روایت های مستقیم است نه روایت های با واسطه. و روایت محمد بن احمد بن یحیی از ابی البختری با واسطه است. روایت های با واسطه را نمی گوید. ولی یک وضیح مفصلی دارد که انشاء الله فردا در موردش توضیح می دهم.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد


پاسخ
#39
29 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت در مورد این بود که از عدم استثنا ابن ولید، می توانیم وثاقت وهب بن وهب را را نتیجه بگیریم یا خیر. یک تقریبی بعضی ها کرده بودند که البته این اشکال در اصل مبنا بود که اصلا این استثنا مربوط به مطلق ضعف نیست. یک ضعف از جهت خاصه ای است. ضعف نسبت به تخلیط که مراتب خفیفه غلوّ است. به این معنا گرفته بودند. بنابراین از این استفاده می شود که وهب بن وهب، تخلیط نداشته است اما اینکه وهب بن وهب ضعیف نبوده است بنابراین ثقه است از این استفاده نمی شود. در جلسه قبل توضیحاتی در این مورد دادیم. من یک نکته ای در مورد اینکه ما عرض می کردیم که استثنا مربوط به یک ضعف از جهت خاصه ای نیست. مطلق روایات غیر معتبر را ایشان استثنا کرده است. من با یک تقریب دیگری همین عرضی که دیروز داشتم را هم عرض کنم یک مقداری تقریب فنی تر عرض کنم. آن این است که عبارت شیخ طوسی در فهرست، که فرموده بود که من روایت های محمد بن احمد بن یحیی را، روایت هایی را که در آن تخلیط هست را نقل نمی کنم
و هو الذی یکون فی طریقه محمد بن موسی الهمدانی أو یرویه ان رجلٍ أو یقول و روی أو یرویه
تا آخر آن عبارت. کلمه تخلیط در اینجا، در نگاه ابتدائی ممکن است یکی از این دو معنا اراده شده باشد. یکی اینکه مراد از تخلیط، حرفهای باطلی که به جهت ضعف مضمون و چیزهایی که مربوط به مراتب خفیفه غلوّ هست. این یکی و یکی مطلق ضعف. به نظر می رسد که هر دو این دو معنا، نادرست هستند. به دلیل اینکه اگر قرار باشد یا ضعف خاصی مراد باشد یا مطلق ضعف، اینکه ما بگوییم که همه روایت های محمد بن احمد بن یحیی از این اشخاصی که ذکر کرده اند، تمام روایت هایشان مخالف واقع هستند و باطل هستند یا تمام روایت هایشان مربوط به بحث های غلوّ و امثال اینها هست، این خارجا این جور نیست. محمد بن احمد بن یحیی از اینها روایت های زیادی دارد که اولا مربوط به غلوّ نیست و ثانیا بسیاری از روایت هایشان، روایت های مفتی به و مورد عمل و امثال اینها است. و شاهد روشن تر قضیه این است که خود شیخ صدوق نسبت به اکثریت قریب به اتفاق استثنا شده ها را از آنها در کتب صدوق روایت هست. و اکثرا هم روایت محمد بن احمد بن یحیی از آنها هم هست. مثلا سهل بن زیاد یکی از استثنا شده است. من بیست روایت محمد بن احمد بن یحیی از سهل بن زیاد در کتب صدوق دیدم. در دو طریق از طرق کتب صدوق هم وارد شده است. اگر قرار باشد  همه روایت های محمد بن احمد بن یحیی عن سهل بن زیاد باطل باشد یا من جههٍ خاصه باطل باشد، خب این همه روایت را برای چه آورده است؟ روایت های باطل را که ایشان ذکر نمی کند در کتابش و نمی آورد. پس بنابراین، این معنایش هیچ یک از این دو معنا نیست. یا اگر یکی از این دو معنا هم باشد مربوط به روایت محمد بن موسی الهمدانی باید بگیریم. عرض کردم اولین نفری که استثنا کرده است محمد بن موسی الهمدانی است. روایت های محمد بن موسی الهمدانی در کتب صدوق هیچ وارد نشده است. نه به طور کلی وارد شده است نه روایت هایی که از طریق محمد بن احمد بن یحیی، آن هم وارد نشده است. شیخ صدوق که ابن ولید باشد نسبت به محمد بن موسی الهمدانی یک عنایت ویژه داشته است. نسبت به او یک نظر خاص داشته است و هیچ کس را به اندازه محمد بن موسی الهمدانی، ابن ولید تضعیف نکرده است. ابن ولید آن را جعّال می دانسته است. من عبارت های ابن ولید را در مورد او بخوانم. در شرح حالش در رجال نجاشی است می گوید که
أبو جعفر الهمداني السمّان، ضعّفه القمّيون بالغلوّ، و كان ابن الوليد يقول: إنّه كان يضع الحديث، و اللّٰه أعلم.
این تعبیر یضع الحدیث را ابن ولید در مورد هیچ کس به کار نبرده است. در فهرست، در ذیل ترجمه خالد بن عبد الله بن سدیر،
له كتاب، ذكر أبو جعفر محمد بن علي بن بابويه القمي عن محمد بن الحسن بن الوليد أنه قال لا أرويه لأنه موضوع وضعه محمد بن موسى الهمداني.
در ذیل ترجمه فهرست صفحه ÷174 رقم 269 است. در ذیل ترجمه زید نرسی و زید زرّاد این عبارت است
لهما اصلان لم يروهما محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه
که شیخ صدوق است
و قال في فهرست لم يروهما محمّد بن الحسن بن الوليد و كان يقول هما موضوعان و كذلك كتاب خالد بن عبد اللّه بن سدير و كان يقول وضع هذه الأصول محمّد بن موسى الهمدانى
نسبت به محمد بن موسی الهمدانی، این ارادت ویژه ابن ولید هست. خب ممکن است ایشان اصلا کل روایت های محمد بن موسی الهمدانی را باطل و تخلیط می دانسته باشد حالا هر یک از آن دو معنایی که برای تخلیط عرض کردم را معنا کنید نسبت به خصوص محمد بن موسی الهمدانی، این امکان دارد. ولی نسبت به کل آن مستثنا ها، استثنا شده ها، این نمی تواند جمیع روایاتشان را باطل بداند. چون فرض این است که ما کان فیه تخلیطٌ، خود روایت را استثنا کرده است ولی می گوید که آن چیزهایی که محمد بن احمد بن یحیی از این افراد نقل کرده است تخلیط است. اگر مراد از تخلیط، مخالف واقع و باطل باشد. یا یک مخالف واقع خاص، هر کدام باشد این معنا با روش شیخ صدوق منافات دارد. این است که به نظر می رسد که مراد از تخلیط، غیر حجت است. یعنی آن چیزهایی که غیر حجت هستند. چون اینها را ضعیف می دانسته است و این راوی ها را غیر ثقه می دانسته است و روایت هایشان را ذاتا غیر حجت می دانسته است و این منافات با این ندارد که این روایت های غیر حجت را به خاطر تعیّن به سایر جهات نقل کرده باشد حالا یا مستحبات باشد به خاطر تسامح در ادلّه سنن آورده باشد یا نمی دانم به جهت تأیید سایر جهاتی که دارد روایت های آنها را آورده باشد. روایت غیر حجت ممکن است با جهات خارجی تأیید شده باشد و با تأیید جهات خارجی مصحح باشد برای اینکه اینها را بیاورد. و این هم که می گوید لا ارویه، یعنی بنفسه نمی آورم. یعنی روایت محمد بن احمد بن یحیی از این افراد، بنفسه کافی نیست برای اینکه روایت اینها را اعتبار بخشد و معتبر کند. یعنی ضعیف هستند اینها. خلاصه کلام یعنی ضعیف هستند. عرض کردم شیخ طوسی هم جاهای متعددی که از این مستثنیات ذکر می کند، به جای کلمه استثنا شدن کلمه ضعیفٌ را گذاشته است. از شیخ صدوق هم، همین کلمه ضعیفٌ را هم نقل کرده است. ضعیفٌ یعنی راویان ضعیف هستند. راوی که ضعیف شد روایت غیر معتبر می شود. نسبت به راوی می خواهد ضعیف را بگوید ولی نسبت به روایتش غیر معتبره. پس کلمه  تخلیطٌ، یک نوع تجوّز هست. یک نوع مجاز گویی هست که روایت غیر معتبر مثل روایت هایی که مخالف واقع هستند، از این جهت که نمی شود به آنها عمل کرد و قابل استناد نیستند مشابه هستند. الا ما کان فیه من تخلیطٍ، یعنی آن چیزهایی که نمی شود به آن عمل کرد. قابل استناد نیست قابل اعتبار نیست یعنی ذاتا. اینها را ایشان می گوید که من استثنا می کنم.
سؤال:
پاسخ: عرض کردم همه اینها فقط همان می گوید محمد بن احمد بن یحیی هیچ چیزی در مورد غیر از روایت، آن هم از صدوق نقل می کند از صدوق چیزی غیر از اینها نقل نشده است. آن هفت نفری که هستند، همه هفت نفر کسانی هستند که می گوید روی عنه محمد بن احمد بن یحیی اشعری و اینها.
اینکه استثنا مفادش این است که این افراد، افراد ضعیفی هستند بنابراین کسانی که استثنا نشده باشند یعنی ضعیف نیستند یعنی ثقه هستند. خب این اصل مطلب درست. ولی وهب بن وهب، با این راه نمی شود تصحیح شود. گفتیم که علت عمده اش این است که اینکه می گوییم از روایت محمد بن احمد بن یحیی، روایاتشان را از این اشخاص استثنا کرده است مراد روایات با واسطه نیست روایت مستقیم هست. ممکن است یک نقضی بر این حرف بزنید که در این استثنا شده ها، دو نفر وجود دارند که اینها، محمد بن احمد بن یحیی مستقیم از آنها قطعا نقل نمی کند. یک عده هم وجود دارند که ما نقل مستقیم محمد بن احمد بن یحیی از آنها را ندیدیم ولی ممکن است آنها را یک جوری حل کنیم. ولی دو نفر از آنها هست طبقه شان هم نمی خورد که کأنه محمد بن احمد بن یحیی از آنها نقل کنند. یکی از آن دو نفر وهب بن منبّه است. وهب بن منبّه، در سال، اختلافی است بعضی ها صدو ده گفته اند و بعضی ها صدو سیزده گفته اند و بعضی ها صدو چهارده گفته اند که از دنیا رفته است. در تاریخ مدینه دمشق مراجعه کنید آنجا اقوال مختلف را نقل کرده است. در جاهای مختلف دیگر هم هست حالا یک منبع بخواهید مراجعه کنید تاریخ مدینه دمشق خوب است. خیلی طبقه اش با طبقه محمد بن احمد بن یحیی که محمد بن احمد بن یحیی، دویست و نود زنده بوده است و بعد از آن هم تا دو سه سال بعدش هم زنده بوده است. یک جایی یک کسی می گوید که در سال 290 روایتی نقل می کند که در سندش هم به محمد بن احمد بن یحیی، آن سند اختصاص است چه هست تا حدود 290 زنده بوده است الآن اگر موقعی شد عرض می کنم در اختصاص یک سندی هست که از آن استفاده می شود که 290 یا لا اقل یکی دو سال بعدش زنده بوده است. خب خیلی فاصله است که کسی که 290 زنده بوده است بخواهد از کسی که 110 فوت کرده است خب پیدا است که از او نقل نمی کند. یکی هم هیثم بن عدی است. هیثم بن عدی البته در رجال نجاشی جزو مستثنیات نیست ولی در فهرست شیخ جزو مستثنیات ذکر شده است. هیثم بن عدی 206 یا 207 است تاریخ وفاتش. وهب بن منبه خیلی واضح است. محمد بن احمد بن یحیی همان 206 و 207 یعنی هم طبقه با حماد بن عیسی و امثال اینها است. محمد بن احمد بن یحیی پیدا است که؛ حماد بن عیسی 207 یا 208 از دنیا رفته است. البته معمّر بوده است ولی هیثم بن عدی پیدا است که مال آن طبقه است. در فهرست جزو مستثنیات ذکر کرده است. این دو نفر پیدا است که محمد بن احمد بن یحیی مستقیم نقل نکرده است. اما آنها که غیر مستقیم، نقل مستقیمش را من پیدا نکردم، بعضی هایشان هستند که چیز نیستند مشکلی ندارند، چون اصلا روایت محمد بن احمد بن یحیی را ما از آنها پیدا نکردیم. بعضی از آنها پیدا نکردیم خب آن شاید یک جایی روایت داشته است دیگر. نه با واسطه نه بی واسطه. بعضی هایشان هستند که محمد بن احمد بن یحیی با واسطه نقل کرده است. ولی اینها را من، و بعضی از آنها هم روایت محمد بن احمد بن یحیی از آنها خیلی نادر است در بعضی جاهای نادر وارد شده است. آنها را من یکی یکی نقل می کنم. یکی از آن مستثنیات، ابو علی نیشابوری است که در سندی روایتش دیده نشده است که محمد بن احمد از او نقل کرده است. آن ممکن است مستقیم بوده است آن خیلی نقض نیست. یکی از اینها محمد بن علی ابی ثمینه است که معمولا با واسطه از او نقل می کند. ولی یک جا مستقیم من دیدم با عنوان محمد بن علی الکوفی که در خصال هست. در خصال صفحه 448 حدیث 50، محمد بن احمد عن محمد بن علی الکوفی که محمد بن علی الکوفی، همین محمد بن علی ابی ثمینه است. آن هم بنابراین این نقض نیست. یکی دیگر محمد بن علی همدانی است که احتمالا همین ابی ثمینه است آن هم یک جا در خصال روایتش از او وارد شده است. اینها نقض نیستند. یکی دیگر عبد الله بن محمد شامی است آن هم یک جا در امامه التبصره روایت مستقیمش است. اما آن هایی که هیچ وقت روایت مستقیم از آنها نبوده است. یکی احمد بن بشی رقّی است. آن البته یک روایت با واسطه در تهذیب جلد 7 صفحه 364 حدیث 1475، سی و هشتم باب، «محمد بن احمد بن یحیی عن موسی بن جعفر عن احمد بن بشیر رقّی» نقل کرده است. خب اینهایی که تک و توک هست، بعضی هایش که اصلا روایت ندارد که نقض نیست. بعضی هایی که یک روایت باواسطه دارد ممکن است مستقیم هم نقل کرده باشد. یا مثلا محمد بن عبد الله بن مهران هست، این محمد بن عبدالله چند موردی روایت با واسطه محمد بن احمد بن یحیی از او هست خب ممکن است که مستقیم هم نقل کرده باشد. آن که یک نفر دیگر هست، ممویه بن معروف. این را روایت محمد بن احمد بن یحیی از او را ندیده ام. اصلا ممویه بن معروف را در جایی ندیدم. احتمال دارد، کلمه ممویه خیلی وقت ها تلفظ محلی محمد بوده است. ممویه، یک محمد بن معروف هست، محمد بن احمد بن یحیی در دو سه جا از او روایت دارد. محمد بن احمد بن یحیی از محمد بن معروف در عیون جلد 2 صفحه 84 حدیث 24، علل الشرایع جلد 2 صفحه 374 حدیث 1. 452 حدیث 1 از او روایت می کند. پس بنابراین مورد نقض بر اینکه این مراد روایت های مستقیم هست، آن که مورد نقض اساسی ممکن است تلقی شود دو نفر هستند. یکی هیثم بن عدی هست متوفی 206 یا 207 و یکی وهب بن منبّه است آن که خیلی قدیمی است متوفی 110 یا 113 یا 114. پس بنابراین ممکن است که ما بگوییم که اختصاص به روایت های مستقیم ندارد و روایت های با واسطه را هم می گیرد. ولی اولا اگر قرار بود که استثنا اعم از با واسطه و بی واسطه باشد، چرا فقط این دو نفر؟ یعنی در تمام روایت های محمد بن احمد بن یحیی، ضعیف هایش را که بررسی کنیم، همه ضعیف ها مستقیم هایش ضعیف هستند، با واسطه هایش نمی تواند ضعیف باشد؟ حجم افرادی که محمد بن احمد بن یحیی از آنها نقل می کند، مستقیم یا با واسطه، فرض کنیم ممکن است 500 نفر باشند. از این 500 نفر مثلا 50 نفرشان مستقیم هستند. اینکه بگوییم که از این 50 نفر، بیست نفرشان ضعیف است یعنی دو پنجم ولی از با واسطه ها که 450 نفر هستند فقط دو نفر. این خودش خیلی غریب است. چطور شد که از روایت های مستقیمش که در نظر می گیریم دو پنجمش ضعیف است و روایت های با واسطه اش، دو چهارصدو پنجاهم! یعنی کمتر از یک درصد، نیم درصد مثلا. این پیدا است که نمی خواهد همه روایت های با واسطه و غیر با واسطه را استثنا کند. پس چیست؟ از یک طرف باید اولا ظهور خود روی، روایت مستقیم است. این قرینه که تتبع در موارد هم، مواردی که مسلما با واسطه هستند، فقط دو مورد است. چطور شده است که از این مستثنیات فقط دو موردش با واسطه شده است؟ من تصور می کنم که نکته، نکته دیگری است. آن این است که این دو نفر، هیثم بن عدی و وهب بن منبّه، هر دو شان تاریخ نگار هستند. مورّخ و تاریخ نگار و امثال اینها. احتمالا یک مطلبی را محمد بن احمد بن یحیی از اینها به طور مستقیم، قال وهب بن منبّه، قال هیثم بن عدی، یک مطلب این جوری نقل کرده است بدون سند. کسانی را ایشان استثنا کرده است ابن ولید که اول سند واقع بودند. اول سند بعضی از افرادی که اول سند واقع بودند، نقل مستقیم از آنها محمد بن احمد بن یحیی کرده است ولی نه به اعتبار اینکه شیخشان هستند. به اعتبار اینکه صاحب کتاب بوده است و از کتابشان یک مطلب نقل کرده است. وهب بن منبه یکی از کسانی است که اسرائیلیات را خیلی هایش را ایشان نقل می کند. یک سری از افراد هستند یک نکته ای من بگویم، کلمه اسرائیلیات، به معنای مطالب جفنگیات و باطل نیست ها. بعضی ها خیال می کنند که اسرائیلیات یعنی مطالب باطل. اسرائیلیات یعنی مطالبی که از کتب قدیمی که به نام کتب مقدس مطرح بوده است، در فرهنگ اسلامی وارد شده است. اسرائیلیات، مراد منقولات از کتاب هایی است که از اهل کتاب بوده است و امثال اینها. یک سری افراد بودند اینها مرتبط با اهل کتاب بودند. مثل کعب الاحبار، عبد الله بن سلّام امثال اینها. اینها کسانی بودند که بعضی هایشان سابقه عدم اسلام داشتند جدید الاسلام بودند، وهب بن منبه هم یکی از اینها است. اینها گاهی اوقات در مورد اینها هم تعبیر می شده است که کان قارئا للکتب. قارئا للکتب یعنی کتاب های قدیمی. وهب بن منبّه یکی از اینها است. در شرح حالش هم دارند می گویند که از اسرائیلیات نقل می کند. اسرائیلیات یعنی منقولات کتب قدیمی که در میان مسیحی ها و اهل کتاب وجود داشته است. و از احمد بن محمد زیاد نقل شده است. مثلا کان من حکمه در مجمعه ورّام نقل می کند که کان من حکمت آل داوود فلان. از کتاب حکمت آل داوود مطلبی نقل میکند از وهب بن منبّه، تاریخ انبیاء اینها خیلی مطلب از آنها نقل می شود. از کعب الاحبار، عبد الله بن سلّام از همین وهب بن وهب. خب این جور اشخاص خیلی اینکه در سلسله سند واقع بشوند مهم نیست. گاهی اوقات یک مقداری تفننی است خیلی از اینها مقید بودند که سلسله سند ذکر کنند در شیخ صدوق هم معمولا حتی در وهب بن وهب، منبّه را هم سند ذکر می کند. ولی اینکه بی سند هم از اینها نقل کنند خیلی به جایی لطمه وارد نمی کند. چون روایت به آن معنا اینها نقل نمی کردند. خیلی هایشان نقلیاتشان نقل از کتب متداول در نزد اهل کتاب بوده است. هیثم بن عدی هم تاریخ نگار بوده است. هیثم بن عدی طاعی، تاریخ نگار بوده است و در تاریخ نگار ها هم گاهی اوقات مطالبی از تاریخ نگار ها هم احیانا ممکن است مطلبی نقل کرده باشد. این احتمال جدی است که استثنا هیثم بن عدی و وهب بن منبّه به خاطر اینکه اول سند واقع شده بودند و مستثنی، تمام کسانی هستند که اول سند واقع هستند. بنابراین، وهب بن وهب ابی البختری چون هیچ وقت اول سند واقع نشده بوده است استثنا نشده بوده است. بنابراین نشانگر این نیست که نسبت به وهب بن وهب ایشان ثقه می دانسته است. اصلا بررسی سندی نسبت به او نکرده است. این وهب بن منبّه، حالا این را در تکمیل عرایض سابق خودم عرض کنم، وهب بن منبّه تنها من یک جا اسمش را در روایت های محمد بن احمد بن یحیی دیدم. آن یک جا هم با واسطه است ولی باز هم سند متصل نیست. نگاه کنید این سند این است
مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْحَمِيدِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مِهْزَمٍ قَالَ وُجِدَ فِي زَمَنِ وَهْبِ بْنِ مُنَبِّهٍ حَجَرٌ فِيهِ كِتَابَةٌ بِغَيْرِ الْعَرَبِيَّةِ فَطُلِبَ مَنْ يَقْرَأُهُ فَلَمْ يُوجَدْ حَتَّى أُتِيَ بِهِ ابْنَ مُنَبِّهٍ
او را به نزد ابن منبه آوردند
وَ كَانَ صَاحِبَ كُتُبٍ
این صاحب کتب، اشاره به این است که یعنی به زبان های غیر عربی هم آشنا بوده است و مسلط بوده است و امثال اینها بعد عبارت این وهب بن منبّه را برایشان خوانده است. عبارتی هم که از وهب بن منبّه نقل شده است به صورت مرسل است. این کاملا طبیعی است که محمد بن احمد بن یحیی یک عبارتی شبیه این، یک جای دیگر هم مطلب را نقل کرده باشد از وهب بن منبّه، بنابراین روی همین جهت آن را استثنا کرده است. بنابراین محصّل عرض ما این است که استثنا، جمیع مواردی که اول اسناد محمد بن احمد بن یحیی بوده است را استثنا کرده است نه جمیع سلسله سند. خب اول اسنادش غالبا مشایخش بوده اند. علت اینکه مشایخ این همه حجمش زیاد است چون غالب اسناد با مشایخ شروع می شود و تک و توک بعضی از اسنادی هم بوده است که به خاطر اینکه خیلی سند اهمیت نداشته است، مستقیم از یک کسانی مثل وهب بن منبه و هیثم بن عدی نقل کرده است، غیر مشایخ هم احیانا استثنا شده باشند ولی این دلیل بر این نیست که تمام کسانی که در اسناد محمد بن احمد بن یحیی واقع هستند ولو با واسطه، اگر استثنا نشده باشند ثقه هستند.
سؤال: اصل این استثنا ابن ولید این که می گوید من همه را روایت می کنم الا این سی نفر را با توجه به اینکه پنجاه شیخ مستقیم داشته است خیلی خودش غریب نیست؟ یعنی این پنجاه تا شیخ مستقیم دارد سی تا از آنها را استثنا می کند
پاسخ: اینها تعداد روایاتی که هست نسبت به آن خیلی کم است. یعنی همین محمد بن احمد بن یحیی هم شیخ های اصلی اش اینها نیستند. بیشترین روایتی که از اینها هست از سهل بن زیاد است. سهل بن زیاد که بیشترین روایتش باشد سی چهل روایت است. مثلا از ابراهیم بن هاشم، از احمد بن محمد بن عیسی، امثال اینها، تعداد روایات را در نظر بگیریم، حجم روایت هایی که محمد بن احمد بن یحیی پذیرفته اند خیلی زیاد است. شاید مجموع روایت های اینها را نسبت به کل آنها حساب کنی دو سه درصد بیشتر نمی شود.
سؤال: احتمال ندارد که ایشان، ابن ولید یعنی آن جاهایی که اطلاع از افراد نداشته است اعتماد به نقل کتاب می کرده است و آن افراد آخر را طبیعتا اطلاع بیشتری داشته است چون نزدیک تر بوده اند به او
استاد: نفهمیدم چه نتیجه ای می خواهید بگیرید
شاگرد: یعنی اگر افراد را استثنا نکرده است غیر از افراد آخری به خاطر این که اطمینان کرده است یا واگذار کرده است به نقل کتاب. نه اینکه خودش مستقیما اطلاع داشته است و استثنا نکرده است.
استاد: یعنی می خواهید بگویید که ممکن است موارد مجهول الحال را هم استثنا نکرده باشد. اعتماد کرده است یعنی چه؟ یعنی موارد ثابت الضعف را؟ مرادتان این است؟
شاگرد: خیر می خواهم بگویم که طبیعی است که نسبت به افرادی که افراد آخر نیستند اطلاع کمتری داشته است و خیلی افراد را درست و دقیق نمی شناخته است فلذا اعتماد کرده است
استاد: اعتماد کرده است یعنی چه؟ یعنی بنابراین، ولو ثقه دانسته است یا ندانسته است؟
شاگرد: ثقه اجتهادی یا
استاد: از هرچی آن مهم نیست. این را اشخاصی که غیر از این اشخاص هستند را ابن ولید توثیق می کند یا خیر؟ حالا به هر جهتی ولو به جهت روایت محمد بن احمد بن یحیی مثلا. می خواهید بگویید که توثیق می کند؟ خب اگر آن را می خواهید بگویید مشکلی نیست. یعنی یک موقعی من خیال کردم شما نکته دیگری را می خواهید بگویید. چون ممکن است شخصی بگوید که اینها مواردی بوده است که ایشان ضعفش برایش ثابت شده است. ممکن است افراد دیگر، ثابت الضعف نباشند، ثابت الوثاقه هم نباشند و مجهول الحال باشند. بنابراین از این استفاده نمی شود که استثنا نشده ها ثابت الوثاقه هستند معنایش این است که ثابت الضعف هستند. اگر این باشد پاسخش این است که، اگر اشکال این باشد پاسخش این است که از نحوه استثنا پیدا است که موارد مجهول الحال را هم ایشان دارد استثنا می کند. فی کتابٍ، بعض اصحابنا، روی، فقط موارد ثابت الضعف را نمی خواهد استثنا کند. رو همین جهت من گفتم که این استثنا فقط ثابت الضعف نیست. استثنا مواردی هست که معتبر نیست. آن برای نفی آن جهت است. اما اینکه آن جهت که ممکن است به قرینه ای ایشان به قرینه اجتهادی استنباط کرده باشد. شهادت حجت است مگر اینکه ثابت شود اجتهادی است. احتمال اجتهادی بودن، شهادت را از اعتبار نمی اندازد دیگر.
سؤال:
پاسخ: نه احتمالش زیاد نیست این کلامی که شما بود زیاد بودن را
سؤال: همین نکته ای که خودتان فرمودید که افراد آخر نوعا می آیند چیز می شوند
استاد: من چیزی نگفتم. شما می گویید که شاید. اولا اینکه به اعتبار نقل محمد بن احمد بن یحیی آنها را توثیق کرده باشد، این با توجه به اینکه عقیده اش این است که محمد بن احمد بن یحیی از ضعفا نقل می کند که قطعا این جوری نمی شود به آن اعتماد کرده باشد. خب عقیده اش این است که این هم از ضعیف نقل می کند هم از غیر ضعیف. چطور می شود که به اعتماد نقل آنها، آنها را توثیق کرده باشد این که نمی شود. قطعا این جور نیست. حالا به فرض هم بگویید که یک همچین احتمالی رود، این احتمال که مضر نیست. یعنی شهادت ها حجت است مگر اجتهادی بودن ثابت شود. شهادتی که احتمال اجتهادی بودن، شهادت را از بین نمی برد. خب این بحث تمام. ما وارد اصل این نتیجه بحث این است که ما در مورد سه تا روایت نقل کردیم. روایت رفع القلم را گفتیم که مراد، قلم کتابت سیئات است و تمام احکامی که به جهت سیئه بودن سیئه، بر عمل صبی بار می شود. چه آن احکام اخروی باشد مثل عقاب اخروی چه دنیوی باشد مثل کفاره و غیر کفاره اینها برداشته می شود. ما رفع القلم را این جوری معنا می کردیم. حالا باید بحث کنیم که آیا ارث از این جور احکام هست یعنی عدم ارث. ممنوعیت از ارث قاتل از این سنخ است یا از این سنخ نیست. این روایت اول. روایت دوم، عمد الصبی و خطأه واحد را که ما اصلا دلالتش را تام ندانستیم. این را گفتیم که از باب جنایات است و مربوط به غیر باب جنایات نمی شود به آن اطلاق، اگر نگوییم ظهور در اختصاص دارد به باب در جنایات لا اقل ظهور در تعمیم ندارد و نمی توانیم در غیر باب جنایات به او تمسک کنیم.
سؤال: تعمیم هم دهیم چه ربطی به..
پاسخ: اگر گفتیم که تمام احکامی که، بنا بر این قول که قتل عمد حرمان می آورد، بنابراین اگر صبی قتل عمد هم بکند، آیا این قتل عمد صبی به منزله قتل خطا بزرگتر ها هست یا نیست؟ اگر ما گفتیم ما ممکن است، باب جنایات یعنی تحمّل عاقله. بحث تحمل جنایات خصوصیتی ندارد. بحث نفس قصاص و دیه فی الاموال، این را می خواهد از آن استفاده می شود. بیش از این از آن استفاده نمی شود. نتیجه بحث مفصل سابقمان این شد. و روایت ابی البختری هم که از جهت سندی نا تمام بود و از جهت دلالتی هم چیز جدیدی از آن استفاده نمی شد. هر قطعه اش مربوط به همان قطعه، رفع قلمش مربوط به رفع قلم است و عمد الصبی و خطأه آن هم مربوط به این است. نکته جدیدی از جهت متنی استفاده نمی شود و از جهت سندی هم مشکل داشت و ناتمام بود. بحث این است که حالا با توجه به این، رفع القلم را می شود اینجا پیاده کرد یا خیر این یک. ثانیا منهای رفع القلم، خود این بحث که آیا اگر قاتل صبی باشد، یا مجنون باشد، و همچنین نائم باشد، این را هم ضمیمه کنیم. صبی و قتل صبی و مجنون و نائم، آیا باعث می شود که شخص را از ارث محروم کند یا باعث نمی شود. حالا وقت گذشته است فقط من آدرس هایی را می دهم، این بحث از خیلی قدیم مطرح بوده است ولی منابع زیادی به آن نپرداخته اند. اصل این بحث از فضل بن شاذان هست. مرحوم کلینی در کافی و صدوق در فقیه، عبارت فضل بن شاذان را نقل کرده اند که این بحث صبی و مجنون را ایشان قائل شده است که صبی و مجنون وارث می توانند باشند. وارث هستند ولو قاتل باشند. این یک. بعد از اینکه حالا من عبارت هایش را می خوانم یک نکاتی در عبارت دارد عرض می کنم بعدا. این قدیمی ترین. بعد از ایشان ابن ابی عقیل است. علامه در مختلف، عبارت ابن ابی عقیل را می گوید که شبیه عبارت فضل بن شاذان است. می آورد، شبیه عبارت فضل بن شاذان است که در مختلف آورده شده است. بعد از آن این مسئله در کتب اصحاب دیگر نیست. نمی دانم چرا دیگر به آن نپرداخته اند. اصلا مسئله را عنوان نکرده اند. من ندیدم، تا قواعد علامه و تحریر. در قواعد مطلب هست و در تحریر هست. دو تا فتوای مخالف هم ایشان داده است. بعد از اینها در دروس، و غایه المراد شهید اول، این مطلب هست ولی فتوا نداده است فقط نقل اقوال کرده است. یعنی همان اقوال علامه و کلمه فضل بن شاذان و ابن ابی عقیل و اینها را نقل کرده است و خودش هم نسبت به مسئله هیچ فتوایی نداده است. خب تا این جاها این مطلب. بعد از اینها، در کشف اللسام، یک بحث مختصری در این مورد شده است. یک بحث کوتاهی هست. کسی که یک کمی بحث قابل توجه در این زمینه دارد، مرحوم صاحب مفتاح الکرامه است. در مفتاح الکرامه یک مقدار در این مورد بحث کرده است. بعد در بعضی از کلمات قوم، یک توضیحاتی در مورد این چیز دارند کلام علامه، ولی کوتاه است. آن که قابل توجه هست یک نصفه صفحه ای در مورد این بحث کرده است، مرحوم مفتاح الکرامه است سید جواد آملی. در جواهر هم خیلی بحث کوتاه و مختصری به این چیز داده است. بعدی ها هم مطالب هست و جالب اینجا است که حالا اقوال را من مرتب تر فردا عرض می کنم. بعضی ها قاتل را قاتل خطایی را محروم از ارث می دانند. قاتل را مطلقا محروم می دانند ولی با این حال صبی و مجنون را وارث می دانند. ولو عمدا مرتکب شوند وارث می دانند. از آن طرف، بعضی ها قاتل خطایی را محروم از ارث می دانند، قاتل را مطلقا محروم می دانند ولی با این حال، صبی و مجنون را وارث می دانند. ولو عمدا مرتکب شوند وارث می دانند. از آن طرف، بعضی ها قاتل خطایی و قاتل خطایی عمدی را یک چیزهایی وجود دارد اقوالش را فردا ذکر می کنم. بعضی ها تفصیل قائل شده اند بین صبی و مجنون. گفته اند که صبی و مجنون محروم هستند اگر قتل انجام دهند ولی نائم محروم نیست. تفصیل بین اینها قائل شده اند و اینها را اقوالش را مرتب تر عین عبارت هایش را می خوانم می گویم که خیلی نقل قول ما نداریم و خیلی هم مطلب استدلالی زیادی هم در این مورد نیست. این را حالا یکی دو روز شاید بحث بیشتر نداشته باشد بحث را تمام می کنیم.
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
پاسخ
#40
30 آذر 1395
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث حدیث رفع قلم و عمد الصبی و خطأه و روایت ابی البختری تمام شد. به اصل بحث بر می گردیم. اصل بحث این است که اگر صبی و مجنون و نائم قتلی انجام داد، آیا این قتل مانع ارث می شود یا خیر. این بحث رو دو مبنا باید دنبال شود. یک مبنا، مبنای کسانی است که در باب قتل، مطلقا قتل را مانع می دانند. چه عمدی باشد چه خطایی باشد. این یک مرحله. یکی بر مبنای کسانی که قتل خطایی را مانع نمی دانند. حالا یا مانع مطلقا نمی دانند. یا از ما عدای دیه مانع نمی دانند. این هم مرحله دوم بحث است. که ما مبنای دوم را داریم.
ما ابتدائا رو مبنای اول بحث را دنبال می کنیم چون قدیمی ترین قول که در مسئله است قول فضل بن شاذان و ابن ابی عقیل است، اینها روی آن مبنای اول است. مرحوم فضل بن شاذان قائل هست که قتل چه عمدی باشد چه خطایی باشد، اینها ممنوع است یعنی مانع ارث است. با این حال در مورد صبی و مجنون می گوید که مانع نیست. ظاهر فرمایش مرحوم کلینی هم همین است. چون مرحوم کلینی از روایاتی که از آن تفسیر بین عمد و خطا ذکر می شود هیچ کدامشان را نیاورده است. تنها روایاتی را آورده است، یا عمومات را آورده است یا خصوص روایتی که گفته است و ان کان خطأ، این را  آورده است که از آن استفاده می شود که ایشان به طور مطلق قتل را مانع می بیند. با این حال عبارت فضل بن شاذان را در ذیل روایات آورده است و ظاهر سکوتش این است که کأنه این عبارت را پذیرفته است و فتوا می دهد. بنابراین روی این مبنا باید بحث را دنبال کنیم که اگر قتل مطلقا مانع باشد در بزرگسال ها، چه قتل عمدی و چه قتل خطایی، آیا قتلی که از صبی سر زند عمدا، این مانع از ارثش است یا نیست. عبارت مرحوم فضل بن شاذان، یک توضیحاتی نیاز دارد که من کل عبارتش را می خواهم بخوانم به دلیل اینکه در نحوه استدلالی که ایشان می خواهد بکند، این فهم عبارت مرحوم فضل، مفید است. این عبارت را هم در کافی آورده شده است و هم در فقیه. من از کافی عبارت را می خوانم. از قدیم یادم هست که یک تفاوت هایی در بعضی از جهات بین نقل اینها است. یک تکه هایی را ایشان دارد و دیگران ندارند و امثال اینها، به بحث موت مربوط نیست. این است که من حالا کل عبارت را بنا بر نقل کافی می خوانم. در کافی جلد 7 صفحه 142 این عبارت هست.
الْفَضْلُ بْنُ شَاذَانَ قَالَ لَوْ أَنَّ رَجُلًا ضَرَبَ ابْنَهُ غَيْرَ مُسْرِفٍ فِي ذَلِكَ يُرِيدُ تَأْدِيبَهُ فَقُتِلَ الِابْنُ مِنْ ذَلِكَ الضَّرْبِ وَرِثَهُ الْأَبُ وَ لَمْ تَلْزَمْهُ الْكَفَّارَةُ لِأَنَّ ذَلِكَ لِلْأَبِ لِأَنَّهُ مَأْمُورٌ بِتَأْدِيبِ وَلَدِهِ لِأَنَّهُ فِي ذَلِكَ بِمَنْزِلَةِ الْإِمَامِ يُقِيمُ حَدّاً عَلَى رَجُلٍ فَمَاتَ فَلَا دِيَةَ عَلَيْهِ
آن تکه ای که تکیه روی آن دارم این است.
وَ لَا يُسَمَّى الْإِمَامُ قَاتِلًا
امام قاتل نامیده نمی شود. پدر هم که تأدیبا تنبیه می کند این هم به منزله امام هست و آن هم قاتل نامیده نمی شود. این چه می خواهد بگوید که قاتل نامیده نمی شود؟ من تصور می کنم که نه اینکه نمی خواهد بگوید که قتلَ را در حقّ امام نمی شود اطلاق کرد. خب قتل بحقٍّ می شود گفت. همین جا عبارتش هم هست که قتل الأبن من ذلک الضرب. به وسیله آن ضرب کشته شده است. خب بچه مقتول است و آن قاتل است. بحث این است که کلمه قاتل اطلاقش منصرف است به قتل نامطلوب. قتلی که ذاتا مبغوض است.
شاگرد: من غیر حقٍّ
پاسخ: حالا تعبیر من غیر حقٍّ نمی خواهم بکنم. آن چیزی که ذاتا مبغوض است. البته ممکن است که یک قتلی به دلیل اینکه طرف معذور هست عقاب آور نباشد ولی بالاخره کار بدی را انجام داده است و نسبت به آن کار بد چون عن جهلٍ بوده است عن قصورٍ بوده است لا تقصیرٍ، عقاب نمی شود. آنجا قاتل هست ولی قاتل کأنه کسی است که کار زشتی مرتکب شده است. یک کاری که ذاتا قبیح است. قبیح ذاتی را انجام می دهد. کلّ این عبارت این لا یسمّی قاتلا خیلی هایش ظاهرا جهتش این است که لفظ قاتل منصرف است به قتل قبیح ذاتی. اما قتلی که ذاتا قبیح نباشد، احیانا قتل به آن اطلاق می شود ولی خلاف انصراف قتل هست کأنه می خواهند بگویند که دیه به اعتبار این است که شخصی یک کار قبیح ذاتی انجام داده است. ولی وقتی شخصی کار قبیح ذاتی انجام نداده است دیه معنا ندارد. دیه جبران آن کار قبیح ذاتی اش است. قصاص که حالا آن بالاتر که باید جنایت باشد که قصاص شود. قبیح فعلی هم باید باشد تا قصاص شود و امثال اینها.
سؤال:
پاسخ: بله یرید تأدیبه. یعنی مجاز بوده است. یعنی در واقع شارع مقدس وقتی این قتل را اجازه داده است یعنی عمل زشتی انجام نداده است. اشکالاتش را کنار بگذارید. بحث سر این است که تفسیر عبارت نیست. لأن ذلک للأب لأنه مأمورٌ بتأدیب ولده. چون مأمورش است. وقتی که مأمور است، این عملی که از او سر زده است این عمل، عمل قبیح نیست. عمل مأمور به است. عمل مأمور به عنوان قتل به آن صدق نمی کند. چون قتل مال عملی است که مأمور به نباشد. باید قبیح ذاتی باشد.
وَ إِنْ ضَرَبَهُ ضَرْباً مُسْرِفاً
ولی اگر ضرب زیاد از حد بزند
لَمْ يَرِثْهُ الْأَبُ
چون این مقدار اجازه نداشته است.
فَإِنْ كَانَ بِالابْنِ جُرْحٌ أَوْ خُرَاجٌ
اینجا خراج نوشته است حالا خَراج است یا خٌراج است این را مراجعه کنید. مراد دمّل است.
فَبَطَّهُ الْأَبُ
او را بشکافد. بطّ یعنی شقّه. برای اینکه این جراحت را اصلاح کند شکاف داده است که اصلاحش کند و امثال اینها.
فَمَاتَ مِنْ ذَلِكَ فَإِنَّ هَذَا لَيْسَ بِقَاتِلٍ وَ لَا كَفَّارَةَ عَلَيْهِ وَ هُوَ يَرِثُهُ لِأَنَّ هَذَا بِمَنْزِلَةِ الْأَدَبِ وَ الِاسْتِصْلَاحِ وَ الْحَاجَةِ مِنَ الْوَلَدِ إِلَى ذَلِكَ وَ إِلَى شِبْهِهِ مِنَ الْمُعَالَجَاتِ
به خاطر حاجت و امثال اینها شارع مقدس اجازه داده است. وقتی اجازه داده شده است مأمور به است. مأمور به که شد قتل صدق نمی کند.
وَ لَوْ أَنَّ رَجُلًا كَانَ رَاكِباً عَلَى دَابَّةٍ فَأَوْطَأَتِ الدَّابَّةُ أَبَاهُ أَوْ أَخَاهُ فَمَاتَ لَمْ يَرِثْهُ
و اگر راکب داب، یک تفصیلی اینجا قائل شده است ایشان بین جایی که راکب دابّه باشد و دابّه کسی را تلف کند می گوید که این ارث نمی برد. ولی اگر کسی یسوق الدّابه، یا سائق دابه است اینجا اگر دابه چیزی را تلف کند اینجا ارث می برد. احتمالا وجهش این است که ایشان می خواهد بگوید که کسی که روی دابّه سوار است تسلطش بر دابّه بیشتر است از قائد و راکب. آن دارد آن را می کشد و الا خود آن کسی که حرکت را انجام می دهد خود دابّه است. ممکن است کوتاهی کرده باشد آن در بحث های بعدی هم می آید. کوتاهی یک بحث است. بحث اینکه قاتل صدق کند. قاتل باید کسی باشد که استناد به او محکم باشد. کسی که ایشان می خواهد کأنه تصورش این است که راکب، استناد عمل اسب به راکب قوی تر است. چون او دارد اسب را می تازاند اسب انقدر از خودش اختیار ندارد. تحت اختیار او است. استناد فعل به اقوی کأنه اقوی است این جوری می خواهم بگویم. البته این مورد بحث است من این را نمی خواهم وارد آن بحث هایش بشوم.
وَ لَوْ كَانَ يَسُوقُ الدَّابَّةَ أَوْ يَقُودُهَا فَوَطِئَتِ الدَّابَّةُ أَبَاهُ أَوْ أَخَاهُ
اینها در کلام ابن عقیل یک تفصیلات دیگر است در خصوص اینها. اصل مطلب ابن عقیل همین مطلب فضل بن شاذان است ولی در بعضی از تفصیلاتش فتوای دیگری دارد.
فَمَاتَ وَرِثَهُ وَ كَانَتِ الدِّيَةُ عَلَى عَاقِلَتِهِ لِغَيْرِهِ مِنَ الْوَرَثَةِ وَ لَمْ تَلْزَمْهُ الْكَفَّارَةُ وَ لَوْ أَنَّهُ حَفَرَ بِئْراً فِي غَيْرِ حَقِّهِ أَوْ أَخْرَجَ كَنِيفاً أَوْ ظُلَّةً
یک دستشویی تولید کند یا سایه بانی را ایجاد کند
فَأَصَابَ شَيْ‌ءٌ مِنْهَا وَارِثاً لَهُ فَقَتَلَهُ لَمْ تَلْزَمْهُ الْكَفَّارَةُ وَ كَانَتِ الدِّيَةُ عَلَى الْعَاقِلَةِ وَ وَرِثَهُ لِأَنَّ هَذَا لَيْسَ بِقَاتِلٍ
چون می گوید کأنه آن چیزی که ولو من یک نوع سببیت داشته باشم ولی این سببیت باعث نمی شود که آ« فعلی که سر بزند من قاتل حساب شوم. یک موقعی اینها مفروضش البته جایی است که قصد قتل نداشته باشد. و الا کسی تعمدا یک چاله کنده است تا دیگری در آن بیفتد قاتل صدق می کند. این مفروض بحث این است که مجرد اینکه من همین جوری یک جایی یک سایه بانی تأسیس کرده ام در یک غیر حق خودم. آ«جا قاتل صدق نمی کند.
أَ لَا تَرَى أَنَّهُ لَوْ كَانَ فَعَلَ ذَلِكَ فِي حَقِّهِ لَمْ يَكُنْ بِقَاتِلٍ وَ لَا وَجَبَ فِي ذَلِكَ دِيَةٌ وَ لَا كَفَّارَةٌ فَإِخْرَاجُهُ ذَلِكَ الشَّيْ‌ءَ فِي غَيْرِ حَقِّهِ لَيْسَ هُوَ بِقَتْلٍ
کسی در خانه اش هم این کار را بکند این مجرد این باعث نمی شود که دیگری قتل صدق کند.
لِأَنَّ ذَلِكَ بِعَيْنِهِ يَكُونُ فِي حَقِّهِ فَلَا يَكُونُ قَتْلًا
اینکه حالا این قتل صدق نمی کند، اینجا ظاهرا علت قتل صدق نکردنش فرق دارد. آن علتی که در بالا هست. در بالا علتش این است که کأنه قتل قبیح و فعل قبیح باید باشد. اینجا اصلا استناد فعل به فاعل را ایشان می خواهد انکار کند. باید بگوید که این چیزهایی که من سببش هستم مستقیما آن کار را انجام نمی دهم، جایی که به قصد انجام آ« سبب هم ندارم اینجا قاتل صدق نمی کند. یکون فی حقّه یعنی اگر در خانه خودش یک سایه بانی بگذارد، یک دستشویی درست کند و حالا یکی آمد و افتاد در دستشویی این قتل حساب نمی شود. مجرد اینکه در حق من بودن و در غیر حق بودن باعث صحت استناد نیست. اگر قرار باشد که صحت استناد ب اشد و در هر دو آن باشد در حالی که مطمئنا اگر کسی در خانه خودش دستشویی درست کرد و یک کسی آمد و در دستشویی آن خانه تلف شد، سایه بان زده است این سایه بان چیز شود قاتل حساب نمی شود. ولی از آن طرف جایی که در غیر قتل هست ولو قتل کأنه حساب نمی شود ولی دیه ثابت شده است. ایشان می گوید که این دیه نه به خاطر اینکه عنوان قتل صدق می کند، کأنه سببیت برای قتل هم منشأ دیه می شود. البته دیه برای من نه، برای عاقله و اینها. چون گفت کان دیه علی العاقله البته.
وَ إِنَّمَا أُلْزِمَ الدِّيَةَ فِي ذَلِكَ إِذَا كَانَ فِي غَيْرِ حَقِّهِ احْتِيَاطاً لِلدِّمَاءِ وَ لِئَلَّا يَبْطُلَ دَمُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ
نه به جهت اینکه عنوان قاتل صدق می کند. شارع مقدس برای اینکه خون مسلمان هدر نرود و انسان ها احتیاط کنند در سبب هایی را هم که ایجاد می کنند، به گونه ای انجام دهند که آن سبب ولو تصادفا هم به جایی منجر نشود، یک همچین دیه ای را ثابت کرده است. این دیه به عنوان انه قتلَ نیست. آن یک دلیل دیگری دارد.
وَ كَيْلَا يَتَعَدَّى النَّاسُ حُقُوقَهُمْ إِلَى مَا لَا حَقَّ لَهُمْ فِيهِ
اشخاص نباید در غیر حقشان، اگر در خانه خودشان بود دیه هم نداشت. ولی این چون آمده است و در غیر حق خودش این کار را کرده است شارع مقدس او را جریمه کرده است. گفته است که جنایتی که به وسیله صیدی که در آن حق نداشته است انجام گرفته است باید جریمه اش را بدهی.
وَ كَذَلِكَ الصَّبِيُّ وَ الْمَجْنُونُ لَوْ قَتَلَا لَوَرِثَا
صبی و مجنون اگر بکشند ارث می برند.
وَ كَانَتِ الدِّيَةُ عَلَى الْعَاقِلَةِ
خب این کذلک، می گوید که اگر صبی و مجنون اگر بکشند، اینها ارث می برند. اگر مراد از کذلک این است که آن علت ارث بردنی که قبلا است، هم در این ها هست، معنای عبارت این می شود که در مورد صبی و مجنون هم اگر کسی را بگویند قاتل در موردشان صدق نمی کند. کأنه در قبلی هایش تعلیلش این بود. چون قاتل صدق نمی کند ارث می برد. و این قاتل هست که ممنوع است. چه می خواهد بگوید چطور صبی و مجنون در موردشان قاتل صدق نمی کند. من تصور می کنم که ایشان می خواهد بگوید که چون اصلا مأمور به نیست، قبیح ذاتی نیست. چون اصلا رفع قلم شده است قلم در حق اینها جعل نشده است. یعنی قلم تکلیف. اصلا اینها تکلیف ندارند. اینها فرق دارد با کسی که خطأ یک کسی را می کشد. آن موظّف است که نکشد. ولی این توجه نداشته است. فرض کنید که خیال می کرد که اینجا دیوار هست و پشت دیوار کسی نیست. شروع کرد دیوار را کوبیدن و دیوار افتاد روی آدمی و آدم را کشت. من در واقع مأمور هستم که او را نکشم حالا چون متوجه نبودم و او را کشتم قتل عمد نیست و قتل خطا است. ولی قاتل صدق می کند چون من مأمور به عدم القتل هستم. قبیح واقعی را آنجا ها مرتکب شده ام ولی اینجا ها قبیح واقعی را مرتکب نشده ام. یک مکملی دارد که بعد عرض می کنم. بعد دارد می گوید که
وَ الْقَاتِلُ يَحْجُبُ وَ إِنْ لَمْ يَرِثْ
قاتل ولو وارث هم نباشد، حاجب هست. آن حاجب هایی که، آن حالا یک بحث دیگر است.
قَالَ وَ لَا يَرِثُ الْقَاتِلُ مِنَ الْمَالِ شَيْئاً
حالا آن که مهم است این ذیلش است. می گوید که قاتل از مال هیچ ارثی نمی برد.
لِأَنَّهُ إِنْ قَتَلَ عَمْداً فَقَدْ أَجْمَعُوا أَنَّهُ لَا يَرِثُ
بحث قتل عمد که بحثی نیست. بحث عمده بحث خطایی است.
وَ إِنْ قَتَلَ خَطَأً فَكَيْفَ يَرِثُ وَ هُوَ تُؤْخَذُ مِنْهُ الدِّيَةُ
این چیست؟ لأنه ان قتل عمدا فق اجمعوا انه لا یرث. خب این هیچی. قتل عمدی در مورد اینکه باعث است که ارث نبرد مسلم است. و إن قتل خطأ فکیف یرث و هو تؤخذ منه الدیه. یک ذیلی هم دارد
وَ إِنَّمَا مُنِعَ الْقَاتِلُ مِنَ الْمِيرَاثِ احْتِيَاطاً لِدِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ كَيْلَا يَقْتُلَ أَهْلُ الْمِيرَاثِ بَعْضُهُمْ بَعْضاً طَمَعاً فِي الْمَوَارِيثِ
قاتل از ارث محروم شده است به جهت اینکه دماء مسلمین حفظ شود و مسلمانان بعضی هایشان بعضی های دیگر را به طمع میراث نکشند. این تحلیلی که ذیل دارد متناسب این است که قتل عمد فقط ممنوع باشد. چون آن است که طمعا فی المواریث می کشد. این و ان قتل خطأ فکیف یرث، اصلا اصل تعلیل چیست ایشان چه چیزی را می خواهد بگوید؟ فکیف یرث فهو تؤخذ منه الدیه. من یک توجیهی در مورد این عبارت به ذهنم رسیده است فکر می کنم این جوری ایشان می خواهد بگوید. حالا بعد با آن ذیلش ببینیم چه کار می خواهیم بکنیم. من فکر می کنم که ایشان می خواهد بگوید که دیه یک نوع جریمه است. ولو این دیه در موردی هست که ممکن است شخص عقوبت اخروی نشود ولی طرف کاری کرده است که قبیح ذاتی را مرتکب شده است و جریمه تحقق قبیح ذاتی از یک نفر دیه گرفتن است. کسی که قتل خطا انجام می دهد، از این دیه می گیرند. دیه می گیرند یعنی چه؟ یعنی اینکه این شخصی است که مستحق مجازات است. ولو مجازات به نحو اینکه عقاب اخروی شود نه. به نحوی که قصاص شود نه. یک مرتبه ای از مراتب مجازات در مورد قتل خطا وجود دارد. از آن طرف ارث بردن کأنه یک نوع پاداش دادن به شخص است. کسی که قتل خطا کرده است شارع او را مستحق مجازات دانسته است نمی شود شارع هم شخص را مستحق مجازات دانسته باشد و هم شخص را مستحق پاداش دانسته باشد. این دو تا با هم دیگر کأنه قابل جمع نیست و نمی شود این دو را با هم دیگر جمع کرد. فکر می کنم یک همچین چیزی باید
اصل مطلب این است که در واقع اصل تعلیل، چون از آن دیه گرفته می شود پس نباید ارث ببرد. این بحث چیست؟ به نظرم این تعلیل این جوری می خواهد بگوید که کسی را که شارع مستحق مجازات دانسته است مستحق پاداش نیست. ارث یک نوع پاداش است کأنه. ارث یک نوع شاد کردن وارث هست. معنا ندارد که کسی بگوید که شارع می خواهد او را مجازات کند. از آن طرف یک کاری کند که با آن هدف مجازات که ناراحت شدن شخص است منافات دارد. کأنه از یک طرف هدف شارع این است که این طرف زجر بکشد، این دیه برای این هست که ناراحت شود و این ناراحت شدن باعث می شود که دیگر حواسش جمع شود که ولو خطأ هم این مطالب از او سر نزند. از آن طرف اگر قرار باشد که یک مال به چیزش برسد، آن هدف دیه، که ارتداع شخص فاعل فعل هست. ولو این ارتداع با چیز سازگار نیست. کأنه حالا این جوری است که در بحث های قتل خطایی هم یک نوع کوتاهی نوعیه وجود دارد. کأنه اگر یک مقداری بیشتر احتیاط می کرد و حواسش را بیشتر جمع می کرد امثال اینها، این قتل انجام نمی شد. آن احتیاطا لدماء المسلمین هم ممکن است مراد این باشد. و من کی لا یقتل را فکر می کنم که اینجا یک واوی چیزی امثال اینها باید افتاده باشد. و انما منع القاتل من المیراث احتیاطا لدماء المسلمین و کی لا یقتل اهل المیراث بعضهم، چون عبارت شبیه خود احتیاطا لدماء المسلمین را، خودش را به عنوان یک تعلیل مستقل بدون کی لا یقتل قبلا در مورد آن چیز ذکر کرده بود. در مورد کسی که در غیر حق خودش چیزی می کند احتیاطا لدماء. عین همین را در آنجا هم گفته بود کأنه کسی که در غیر حق خودش احتیاط می کند، این این شکلی است. البته اینجا یک سؤالی هست آن این است که صورت مسئله چیست؟ قتل خطأ، آیا قتل خطای محض است یا شبه عمد را ایشان می گوید؟ چون در مورد اینکه و هو تؤخذ منه الدیه، در شبه عمد است که دیه از شخص گرفته می شود. در خطای محض که اصلا دیه گرفته منی شود و دیه به عهده عاقله است. آیا اینجا مراد ایشان و ان قتل خطأ، مراد شبه عمد است؟ اصلا مسم کسی است که یک جنایتی نسبت به دیگری مرتکب می شود، این جنایت ممکن است عمدی باشد یعنی به قصد قتل باشد ممکن است خطأی باشد یعی به قصد قتل نباشد. مقسم این کلام چیست؟ با توجه به هو تؤخذ منه الدیه ممکن است بگوییم که ممکن است مراد از این قتل که اینجا گفته است شبه عمد است اصلا. اصلا قتل خطأ را ایشان متعرض نشده است. ممکن است ایشان قاتل خطا را قاتل نمی داند. آن لا یسمی قاتلا، چون قاتل کسی است که کأنه یک نوع عمل قبیح ذاتی را باید انجام دهد. این بنده خدایی که اصلا می خواسته است پرنده را بزند، تصادفا کسی دیگر را زده است، کأنه این را قبیح ذاتی هم نداند. این قتل خطأ ممکن است با توجه و هو تؤخذ منه الدیه، مراد خصوص قتل شبه عمد باشد. و هو تؤخذ منه الدیه در مورد قتل خطای محض نباشد. چون خطای محض، مثلا از آن دیه اخذ نمی شود. یک احتمال دیگر هم هست که مبنای فضل بن شاذان، شبیه مبنای آقای خوئی باشد. اقای خوئی و اینها قائل هستند که اگر عاقله دیه را نپرداخت، یا نداشت، از خود شخص می گیرند. در مرحله اول از عاقله است و اگر عاقله نداشت یا نداد، از خود شخص می گیرند. بنابراین نهایتا خود شخص هم ضامن است. کأنه دو گروه ضامن هستند. هم عاقله ضامن است و در طول ضمان عاقله خود شخص هم ضامن است. تؤخذ منه الدیه ولو به این عنوان که تؤخذ منه الدیه در طول آن عدم چیز خود شخص. نمی دانم مرحوم آقای خوئی الآن یادم نیست ایشان نظرشان این است که اگر بچه قتلی انجام داد، دیه اش بر عهده عاقله است. اینجا اگر عاقله نداد، در طول چیز به عهده بچه می آید یا خیر؟ ایشان نمی دانم که نظرشان چیست. نظرشان در مورد بچه اگر، بزرگتر را ایشان قائل هستند که اگر قتل خطایی انجام گرفت، خطای محض، ابتدائا بر عهده عاقله است و اگر عاقله نداشت یا نداد، به عهده خود قاتل قرار می گیرد. در مورد بچه هم، این احتمال را میدهم که ایشان عقیده شان این باشد که، این هم یک احتمال دیگر در توضیح عبارت هست که ایشان می خواهد بگوید که اگر عاقله نداشت یا نداد، در مورد بزرگتر ها به عهده خود شخص می افتد. بنابراین نهایتا، حالا یک مطلب دیگر است که اگر عاقله داد، عاقله خودش می تواند برود از چیز بگیرد یا خیر؟ این هم ممکن است قرار ضمان را بر عهده خود شخص بگیرد. عاقله ممکن است بگوییم که می دهد ولی بعد می رود عاقله از خود شخص، اینها یک مقداری باید دید
سؤال:
پاسخ: دو تا توجیه دارم می گویم
سؤال: اصل توضیحی که در تعمیم دادید. آن همین که عاقله اش دارند به خاطر این مؤاخذه می شوند این خودش نمی تواند
پاسخ: نه عاقله مؤاخذه می شوند من که مؤاخذه نمی شوم
سؤال:
پاسخ: باشد از جهت من باشد. من در مقام مؤاخذه من نیستم. عاقله باید مؤاخذه شوند که مواظب باشند که من را چیز نکنند. من که قرار نیست مؤاخذه شوم. من پاداش می گیرم عیب ندارد منافات ندارد. به عاقله کار ندارد عاقله سر جای خودش. در جاهای قبلی هم همین بود که ثبوت دیه بر عاقله را منافات با ارث بردن خود شخص نمی دید. بحث قبلی اش همان بود دیه بر  عاقله است ولی خود این آقا ارث می برد. می گوید که دیه بر گردن عاقله برود منافات با این ندارد که این ارث ببرد. از خود او نگیرند. اگر بخواهند از خود او بگیرند، اینکه از یک طرف خود شخص در مع رض مجازات باشد از آن طرف بخواهند ارث برایش ثابت کنند با هم نمی سازد. اصل این استدلال مدل استدلال یک مدل استدلال عقل گرایانه خاصی است که اگر کسی را خواستند مجازات کنند نباید، ولو به عنوان دیگری هم به آن ارث داده شود و ارث هم یک نوع پاداش و خوشحالی است از این جور یک نوع استدلالات شبه عقلی است و شاید این مدل استدلالات در کلام مرحوم فضل بن شاذان بوده است که او را متهم به قیاس کرده اند. مرحوم شیخ صدوق در یک جایی در ذیل همین ارث، فتوای فضل بن شاذان را که ذکر می کند می گوید و هذا مما ظلّ قدمه عن الثواب و هذا سبیل من یقیس. اینها را متهم به قیاس کرده است و امثال اینها. احتمال میدهم که یک همچین استدلالات، قیاس برای خودش نیست کأنه یک برهان های عقلی برایش خواسته است که اقامه کند. حالا درست یا نادرست خیلی تام نیست این استدلالات. اولا چه کسی گفته است که ارث جنبه پاداش دارد؟ تازه مگر منافات دارد که از یک طرف شخص مجازات شود به عنوان دیگری به خصوص در صورتی که بین دو تا عنوان عموم و خصوص من وجه هم هست. قاتل ممکن است وارث باشد ممکن است وارث نباشد. جاهایی که به دو تا عنوانی که چیز ندارند. یک نکته ای اینجا در پرانتز عرض کنم، یک عبارتی از فضل بن شاذان در یک جای دیگر نقل شده است، از آن استفاده می شود که فضل بن شاذان در اجتماع امر و نهی قائل به جواز هست. به خصوص با توجه به، اگر آن را هم ضمیمه کنیم که کلینی نقل می کند. من در آن بحث یک مقاله ای دارم سر چشمه های علم اصول به تناسب بحث فضل بن شاذان را آورده ام عبارتی که از آن استفاده می شود که ایشان قائل به این است که اجتماع امر و نهی جایز است. اگر ما به خصوص روی این مبنای فضل بن شاذان که پیش رویم که اجتماع امر و نهی جایز است که باز یک مقداری سخت تر می شود. البته به معنای این نیست که منافات داشته باشد ها. ایشان حرفش این است که کأنه شارع مقدس نباید بر خلاف هدف رفتار کند. یک حکمی که سبب بشود حکم دیگر از رسیدن به هدفش جا بماند، این حکم ها با هم دیگر ما کشف می کنیم که شارع این حکم را جعل نکرده است. شارع مقدس هدفش از دیه این است که به خاطر صدمه دیدن شخص، شخص حواسش را جمع کند. دیه به این غرض است که شخص را متضرر کند با متضرر کردن حواسش را جمع کند. اگر از آن طرف بخواهد پاداش، اسم پاداش مهم نیست. از آن طرف شارع مقدس یک چیزی به سود طرف جعل کند که داعویت حکم قبلی را از بین ببرد، این خلاف عقل است. این جوری. یک نوع تقریبا استدلال به مقاصد الشریعه، یعنی در واقع علت شریعت این است که منع شخص است این منافات با آن
مقاصد الشریعه بحثی که سنی ها به عنوان مقاصد تعبیر می کنند، کأنه قصد شریعت از آن حکم یک چیزی است. ما یک حکم دیگری بگوییم که با آن مقصود شریعت منافات داشته باشد اینها با هم دیگر سازگاری ندارند. اینها در این فضا است. این قیاس به معنای دقیق اصطلاحی نیست ولی خب واقعش این است که خیلی از اینها،
سؤال:
پاسخ: نه نه بحث دیه نیست. یک موقع بحث این است که خود دیه را به او نمیدهیم، اصلا ارث نمی برد از غیر دیه هم ارث نمی برد. یک موقعی صحبت سر این بود که دیه را بگیریم همان را به او ارث دهیم خب این بحث است. بحث این است که مطلقا از غیر دیه هم ارث نمی برد. استدلال این است که از غیر دیه هم، آن را یک چیز طبیعی است ما هم قائل می شدیم می گفتیم که اصلا انقدر ظهور ندارد که دیه را که به طرف می دهیم آن هم بخواهد ارث ببرد آن بحث هایش قبلا گذشت که انقدر ادله ارث نسبت به دیه ظهور قوی ندارد به ای هم ملتزم شدیم که قتل خطا مانع ارث از دیه می شود. آن خیلی چیز مهمی نیست. مهم این است که حالا چون از آن دیه می گیریم، از غیر دیه هم نباید ارث ببرد. این چه؟
سؤال: تقریب اخیری که فرمودید
پاسخک: این تقریب ناتمام است حالا من اصل تقریب را هم بگویم این تقریب چون این جور علیت هایی که هست علیت های نوعیه است. اینکه در تمام موارد باید اصلا دیه به خاطر این باشد که طرف رادعیت داشته باشد. طرف خیلی پول دار است از او دیه نمی گیرند؟ اصلا ککش هم نمی گزد. الآن دیده اید بعضی ها می گویند که بیمه می دهد دیگر. دیه اش را می دهم. بعضی هایش که اصلا به بیمه هم کاری ندارد می گوید دیه اش را می دهم. می کشم دیه شو می دهم. اینها بحث نوعیه است. اینجا آیا، بحث این است که نوعا دیه جنبه رادعیت دارد. در یک جای خاصی اگر به خاطر یک نکته دیگر رادعیت نداشته باشد این مانع آن نیست. اینها احکام نوعیه است و این تعلیلات، تعلیلات نوعیه است نمی شود در تک تک موارد پیاده کرد. عرض می کنم این قیاس نیست. ولی استدلال ناتمامی است. استدلال تمامی نیست این استدلالات و نکته دیگری که در این استدلالات هست، ایشان اصلا نرفته است در خط روایات. این را من ادامه اش را فردا توضیح می دهم
و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آل محمد
 
پاسخ


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  ثبوت عده بر زنی که رحمش خارج شده(1) عرفان عزیزی 3 2,059 17-ارديبهشت-1399, 19:20
آخرین ارسال: مهدی خسروبیگی
  ثبوت عده بر زنی که رحمش خارج شده (2) عرفان عزیزی 1 1,798 15-ارديبهشت-1399, 10:02
آخرین ارسال: علاوی

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان